واقعیتِ به موی تخم ح جیمی هم نبودن یا آن‌طور که فکر می‌کنم ...


در ادامه‌ی عنوان: یا آن‌طور که فکر می‌کنم  آینده روشن است.

خیلی پست‌ها را از دست دادم نوشتن‌شان را با فردا فردا بعدا بعدا کردن‌هایم. این بد است برای آدمی که نوشتن برایش شده زندگی؛ کندن از نوشتن یعنی جان کندن.برای من که این‌طور است. با ذهن فعال طعنه‌زنتان می‌توانید فکرکنید پرمدعا.

خیال همه راحت باشد: هستم.
ح جیمی مرا لینک کرده. وبلاگم. را. من آدم تنبل راحت‌طلبی‌ام و استفاده از فیلتر شکن خستهام می‌کند این است که نمی‌روم زیاد البته می‌توانستم از جی‌میل بخوانمش اما حالا که جی‌میل به الطاف توجهات سید الی جانش از کانش درآمده دیگر خواند وبلاگش را عملا تعطیل کردم تا که امروز رفتم دیدم لینکم کرده.
ح جیمی: غلط کردی.
نمی‌خواهم خواننده‌هایت بیایند پیدایم کنند و ببینند زنی که گاهی برایش آه‌های جانگداز مسخره الکی و دروغین می‌کشی منم. آن لینک مسخره را بردار و هر چه زودتر گورت را از این مملکت گم کن. تو که خارج‌دانت آباد است چرا ماندی؟ ها؟چرا نگو برای تو که به خدا به خودم بمب می‌بندم.
کسی به من بگوید آینده روشن است باورش برایم ممکن‌پذیرتر است تا باور دروغ‌هایی این‌چنینی. ح جیمی اگر تو بدانی تخم چیست به تبع خواهی دانست مویش چه می‌باشد. من به موی تخم تو نیستم برادرجان.

 

اصلا من مانده‌ام با این اوضاع و احوال چه ضرورتی هست برای نوشتن؟حتی توی همین وبلاگ؟ مثلا دیگر دفتر و این‌ها و امیدی برای کامل کردن چیزهایی که هی قرار است کامل شود دیگر هیچ.

یک سحرخیزی به درد نخور

با فیلتر شکن می‌آیم توی بلاگفا و نمی‌دانم چرا. در واقع نمی‌دانم فقط برای من اینطوراست یا برای همه است. شاید بخواهند جمعش کنند و اینترنت ملی بزنند که فقط سایت امام زمان را باز کند و هرچه زودتر بشویم کره شمالی و یک روزنامه داشته باشیم که همه مجبور باشیم همان را برخیمو بخوانیم که امیدوارم هر چه زودتر این‌طور بشود که خیال همه راحت شود و ردایم این بساط فیلتر شکن بازی و وپی‌ان خریدن‌هایی که پولش می‌رود توی کون یکی از خوداشن.
شاید هم شرکت عرضه کننده‌ی اینترنت این‌جا که چون فقط خودش است پیله کرده باشد به من. همه چیز ممکن است.
به‌هر حال بلاگ اسکای و بلاگرم را دارم. اگر این‌جا نتوانستم باز بنویسم می‌روم همان‌جا اصلا سه تایش را با هم به روز می‌کنم اگر بنا شد از فیلترشکن استفاده کنم.
سال گفت می‌خواهند مردم را خسته کنند.
بکنند.

تنهایی و ترس وسرما. حتی برای سگهایی که انگار ته آشپزخانه ام پارس میکنند بد است.

یکی از چیزایی که خیلی دوس دارم تو خونه داشته باشم اما کم دارم سبزی خوردنه. اتفاقا همیشه هم ماشیناش تو کوچه در حال سیر و سلوکن اما سبزی خوردن برای اینکه به کمال خودش برسه که همان خورده شدنه باید قبلش پاک شه و بدتر شسته شه..این خسته‌م می‌کنه.
حالا جالب این‌که خونه مامانم که می‌رم اصن تو بند این نیسم که سبزی خوب شسته شده یا نه..چشامو می‌بندم و می‌خورم...اما به خونه خودم که می‌رسه موضوع حســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاس می‌شم و وسواااااااااااااااااااااس می‌گیردم در حد معصومه خانم. اول می‌شورم با آب بعد با ریکا بعد با ضدعفونی‌کنننده بعد دوباره با آب خو این چی‌ش می‌مونه به قول بابای سال؟ کلن این‌همه ور زدم بگم امروز رفتم از عمو  شیطونه‌ی سبزی‌ فروشم خرید کردم و یه شیشه‌ی بزرگ شیر محلی هم گرفتم ازش واسه طفلام. عموسبزی فروش بله‌ام،  گف که شیره رو حتما بجوشونم. اونقد تاکید یعنی اونقــــــــــــــــــــــــد کرد رو شستنش که موقع برگشتن وقتی یه عالمه سبزی بغل زده بودم و شیشه‌ بزرگه‌ی شیرو هم جا داده بودم میون سبزیا و چادر خونگیمم با دندون گاز زده بودم و تونیک اسپانج بابو پوشیده بودم و که ...این‌جا یه چیزی خیلی خنده‌دار نوشتم اما روم نشد آخرش برش داشتم..دلتون آب.. ....خلاصه همون موقع داشتم فکر می‌کردم نکنه شاشیدی توش که این‌همه اصرار می‌کنی عمو سبزی فروش بله. ها؟! راسش بگو..
خلاصه که سال وقتی خونه نباشه من موقع خرید اصن خوش حجاب نیسم. بعد یه خرده عذاب وجدانم هم می‌گیردم که زودی بش می‌گم بتمرگ. به عذاب وجدانه می‌گم اینو...حتی عمو سبزی فروشم بله یه بسه جعفری تازه داد به من. اشناتیون.
برا سوپ جو طفلانم.
برم یه نماز بخونم براتونم دعا کنم توش. تو نمازم.

خیلی ذوق دارم از این خطه که کشیده مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی‌شه.

 

هر چه کردم نشد که بولد نشود

چه قدر همه چیز گذشت....

حالم گرفته اس.

بعضی چیزها که هستند.

بعضی چیزا هستن که حس می شن و گفته نمی شن
و اگر بیام بگمشون و بخوامشون ازت؛
نمی تونم.
و اگر بگمشون
و تو بعد از درخواست من انجامشون بدی
دیگه فایده ای نداره وجودشون.
بعضی چیزا هستن که حس می شن و گفته نمی شن.
در صمیم دردآورن
و دیده نمی شن
و من همیشه خسته می مونم
بین این دو حس که بلاخره  به تو بگمشون یا نگم.
آخه نمی تونم به تو بگم که:
همه ی روش دوست داشتنتو نسبت به من تغییر بده
 یا روم غیرت پیدا کن
یا یک بار سوپرایزم کن  و برام  یه هدیه بیار
یا چشمامو پر کن از مردیت و کاری کن که من ندونم چیه.
نمی تونم به ات بگم دنیارو تو چشمم قشنگ کن
هر چی هم که به ام نزدیک باشی و نزدیکم باشی
نمی تونم بت بگم شکل دوست داشتنی زندگی در نظر من چیه.
چرا خودت یه بار نمی فهمی که شکل دوست داشتنی زندگی در نظر من چیه
گاهی در ظاهر ساکت و راضی و آرومم و به نظرت می رسه که به این وضعیت عادت کردم
و این معنیش این نیس که فکر کنی من تسلیم شدم.
و گاهی فکر می کنی حوصله ام سر رفته
در حالیکه دارم خستگیمو پنهان می کنم ازت.
عزیز دل من
منو به مرحله ای نرسون که بگم:
کاش گفته بودم
کاش حرفامو زده بودم.
برای زنهایی که وقتی آرایش می کنند و رژهای قرمز می زنند و عطرهای خوشبو و از شوهرشون می خوان که زیپ پیرن شبشون رو بکشه بالا و منتظرن که شوهرشون فقط زیپ پشت پیرن رو نکشه بالا بلکه متوجه زنانگی زیر پیرن هم بشه،و شوهره  که میاد، زیپه رو می کشه بالا و در حالیکه زن رو با مهربونی و لبخندی معمولی از سر راش می زنه کنار می ره ماشینو روشن می کنه و زن پشت سرش راه می افته و دوربین کنون به دست با کیف شبش بازی می کنه..وقتی که بیرون بارونه شوهره یه نگاه به زن میندازه و کتش رو می کشه رو سرش و می دوه طرف ماشین و زنه با موهای درست شده و آرایش شبش می مونه همونجا دم در که چطو فاصله ی در تا ماشینو رد کنه و  بالاخره رد می کنه و می ره تو ماشین و آرایششو که بارون شسته تو آینه ی آرایش جلوی ماشین درست می کنه و لبخند می زنه به شوهرش که داره موهاشو می تکونه از بارون و تموم مسیر شوهرش مثل همه ی وقتهایی که می رونه حرف نمی زنه و زن بیرون رو نگاه می کنه و وقتی می رسن به مهمونی  به شوهرش که بغل دستش نشسته و داره ذوق می کنه از شیرین زبونی واستعداد بچه هاش لبخند می زنه و خوشحال به بچه ها و بعد به حس افتخار وذوق ِ باباشون نگاه می کنه و در حالیکه  اونجا زن و شوهرایی رو ببینه که یواشکی تو تاریکی بازوی همو می بوسن یا مرده در حالیکه داره تو گوش زنش چیزی می گه بناگوششو هم می بوسه ....و بغض گنده ای  خفه اش  کنه و با حلقه ی ازدواجش بازی  کنه و سرشو  بندازه پایین و بعد از مهمونی هم تو راهروی مهمونی زن و شوهرایی رو ببینه که دس هم رو گرفتن و بچه اشون بینشون داره راه می ره..و بعد بچه رو بلند می کنن در حالیکه هر کدومشون یه دستشو گرفتن.به مرد نگاه می کنه که خیلی جلوتر از او بچه رو رو شونه اش گذاشته و بعد برمی گرده براش  با لبخند و مهربونی دست تکون می ده ..بچه هم دست تکون می ده....زن خیلی پشت سرشون آروم آروم راه می افته ..و وقتی می رسن خونه پیرنشو خودش در میاره. جواهر بدلی خوشکلشو درمیاره. آرایششو پاک می کنه لباس سفید تمیز راحتیشو می پوشه و به مردی که به اش پشت کرده و تو تخت خوابیده پشت می کنه و چشماشو رو هم می ذاره....
و برای خودم و تنهاییهای ناگزیرم.

سه گانه

هرچیزی قابلیت کابین شدن را ندارد. اگر از من می شنوی.در ادامه پست ذیل:
جا دارد عرض کنم که من موجودی هستم که ذاتن و روحن از گنده‌گوزی مشمئز میشوم. گنده گوزی هم برایم تعاریف وسیع و شاملی دارد؛ خواه این تعاریف مهریه‌ها (پشت قباله‌ها)یی باشد که چشم و گوش و دست و پا و باقی اعضای بدن را کابین زن کند به‌نحوی که اگر داماد معلول 99.5% باشد و آن نیم درصد باقیمانده عضوی نباشد مگر آن عضو مذکور در پست سابق و طلاق بخواهد صورت بگیرد در آینده‌ای دور یا نزدیک، از داماد عملن چیزی نماند به‌عنوان یک موجود حی و حاضر و زن که کابینش را بگیرد داماد نامرئی خواهد شد.
و خواه این گنده‌گوزی در دنیای مجازی باشد که لابد رفته‌اید یا گذرتان افتاده به جاهایی همین دور و برها که شرح یا خلاصه یا درباره‌ی وبلاگش این باشد: هرکی می‌خواد منو بخونه از واژه‌های محبت آمیز استفاده نکنه و منظورش این بوده که به‌اتان بگوید که به‌اش نگویید دوستش دارید،عزیزم، جانم، مهربانم، خوشگلم، چشم خفن، گنده گوز... چون او موجودی است منحصربفرد که دوست ندارد دیگران با القاب یا صفات محبت آمیز مخاطبش قرار دهند که نتیجه‌اش این شود که شما بدتر دلتان بخواهد بگویید و نتوانید و یک جاییتان بسوزد اما عمرن اگر بسوزد، اگر که مثل من از گنده گوزی مشمئز باشید. اگر هم تا حالا گذرتان نخورده کاری کنید بخورد؛ بعدش هم  یاد من بیفتید و بگویید آن زن خوب قصه گویی بود و ما نمی دانستیم. یا بعضی‌هایتان بگویند میدانستیم اما حسودیمان شد بگوییم.
یا حتی رفیقی قدیمی باشد که بعد از هرگزی SMS بدهد برایتان که صادق هدایت خواندم و می‌خواهم خودم را از آنجایم به دار بیاویزم و توقع دارد که شما پا بشوید بروید بهش بگویید که این کار شنیع را نکند و آن جایش را برای عیال و اهل منزل نگه دارد اما عمرن اگر لنگه‌مو پیدا کنی یا به عبارتی کاش زودتر خودت را دار بزنی حالا که بعد از هزار سال این باشد SMS کوفتی‌ات یا به عبارت گویا تری زودتر این کار را بکن یا که خودم می‌آیم به خواسته‌ات می‌رسانمت  و مرحوم هدایت خواسته هدایتت کند نه مقطوع النسل (اگر زنده بمانی)!
وقتی دوستتان یک امپراتوراست مواظب اثبات وفاداری اتان باشید. دوستان گفته بودند korea TV گاه تیکه های دندان گیری پخش می‌کند. نشستم یکی‌اش را دیدم؛ عجب مالی بود! الان برادرم مهمانم است. برادرم از من خیلی کوچک‌تر است برای همین ازش خجالت نمیکشم ـ بماند که من گاهی حس میکنم کمتر خجالت میکشم ـ. صدایش میزنم با من  به تماشای تکرار یکی از این گنده گوزی های ماتحت پاره کن بنشیند. قصه اش این طور بود که یک پادشاهی بود که عاشق دختری می شود و از یکی از مقربینش می‌خواهد که مراقب دخترک باشد تا زمانی که بشود وصلتی سر بگیرد. بعد می‌زند و شک می‌کند به یاروی مقرب که تو به من خیانت کردی و اگر می‌خواهی حسن نیت و وفاداریت را به من ثابت کنی، باید خودت را خواجه کنی. یعنی دودولت را بدهی به فاک فنا. یارو هم چون کره‌ای بوده و کره‌ایها مثل ژاپنیها اثبات وفاداری در حد عورت خلی برایشان حیاتی است تصمیم میگیرد خواسته پادشاه از خودش عورت خل تر را اجابت کند. طوری که می رود و آقای دودول را ریشه کن میکند. بعد یک جا این صحنه  اینطور نمایش داده میشود: جناب وفادار در حالی که دستش میانه‌ی پایش را گرفته و خون عین چی از همان لا جاری است، آن عضو مقطوع را لای دستمالی ابریشمش پیچیده تقدیم و امپراطور، فاک اعظم میکند. و بعدش بلا فاصله از حال میرود. یعنی صبر کرده بود امانتی را به صاحبش تحویل دهد ( که از نظر من فرویش کنند در خودش ) و بعد غش کند. امپراطور هم با یکی از آن فیگورهای کره‌ای تعجب میکند؛ بعد که پزشکان ِ فوق تخصص ِ دودولهای قطع شده‌ی دربار می آیند طرف را جمع و جور میکنند،اذعان میدارند که این بابا خیلی بریده که؛ آماتور، زده ریشه کنش کرده، طوریکه شاش بند شده و باید عملیات احمقانه دیگری سرش پیاده کنند شاید که راه شاشش باز شود و دل امپراطور شاد. نکته ای که توجه مرا در طی مشاهده این سریال جلب کرد این بود که کارگردان به لطایف الحیل متوسل شده بود که دلسوزی و همدردی من بیننده را جلب کند. دلسوزی را که نتوانست، همدردی را هم همینطور. بعد از دیدن این سریال در حالی که زیر ضربات برادرم له و لورده میشدم و از خنده هم همین طور، جمله  ی خاک تو سرت خجالت بکش ِ برادرم میان خنده هایش گوشهایم  را مینواخت آرام آرام.

سوئیچشیادش به خیر. دبیر ادبیاتمان مرد شیرین سخن و دلسوزی بود. گاه می شد برای تاریخ  و جنایاتش هم دلسوزی می کرد. فقط دلسوزیش یک عیب داشت از نظر من و آن اینکه نمی دانم چرا مرد به آن خوبی در کلاس سی نفره دخترانه اش همواره برای فجایعی خاص دل می سوزاند. برای آنجای جوانانی که قطع می شوند موقع حمله ی آقا محمد خان. برای سینه های زنانه ای که معذرت می خواهم بریده می شوند با بی رحمی...نشد یکبار دلش بسوزد برای چشمهای شهلای لطفعلی خان زند نگون بخت...یا امیر کبیر و حمامش..یا دار و شیخ فضل الله نوری...به عنوان مثال یادم است قصه اش که روزی روزگاری مردی بود که می رود پیش قاضی و می گوید که زنم را می خواهم طلاق بدهم . قاضی می پرسد چه مرگت است مگر؟ بعد هی سئوال می پرسد که مگر آشپزی بلد نیست یا اندامش بد است یا کوروکچل و زشت است یا از اینها..بعد مردک می گوید نه فقط زنم باسن مرد افکنی دارد که موقع الک کردن آرد تکانش می‌دهد و خودش عملن نشان داد برایمان که چگونه تکانی مد نظرش بوده.. هر چند باسن لاغر ودرازش  از سینه اش هم صافتر بود و من عینن در چشمهایش سی تا باسن زنانه دیدم که موقع الک کردن آرد اینطوری تکان می خورند  آونگ وار و البته هدفش این بود که چه مردهای بدی وجود دارند در این دنیا که ایرادهای الکی ایی می گیرند ..که خودش جزئشان نیست اصلن...با وجو اینکه زنش خیلی سفت است. حالا شما پرسیدی سفتی زنش دیگر چه صیغه ای است؟ خوب. زنی بوده که داشته رانندگی یاد می گرفته. بعد ماشین رو می ندازه توی جوی آب...بعد بچه‌های کلاسمان که ازش پرسیدند : آقا زنه که چیزیش نشد..گفت : نه نترسید .- زنها و مخصوصن آن زن که بعدها فهمیدیم زنش است - خیلی سفتند...و مثل همیشه ته حرفهایش ذوقمرگانه خندید عین تمام وقتهایی که چیز قصه هایش را برایمان تمام می کرد.
پ.ن:
الان قصه ای دیگر به ذهنم رسید. یادم است مثالی زد که هرچیزی وسطش خوبه..مثلن می خواست  بگوید خیر الامور اوسطها. که حدیث است در اصل ومعنی اش این است که حد وسط هرچیزی را رعایت کن..چه قصه تعریف کردن چه وب نویسی .
یا مثلن این را مثال زد که هر چیزی باید نقشش را ایفاء کند در زندگی و آیا می شود که شب عروسی لباس مشکی پوشید؟ و دخترها که گفتند آقا الان که مده گفت نه منظورم این تنگ و کوتاهها نیست و تنگ و کوتاهی لباس خیالی را با تمام جزئیات و برآمدگی و فرورفتگی های زنانه اش نشان داد...پانتومیمی.
یا حتی یکبار( می دانم الان دارید  به من و معلم از خود بدترم فحشهای بد می دهید) تعریف کرد که یکبار یک آخوندی دیدم و چه دیدم..عبایی به دوش انداخته بود که  از شدت نازکی عینن به لباسهایی می مانست که زنها در شبهای شمع آلود و زنده اشان می پوشند برای مردها وهمه چیز- و وای چه تاکیدی داشت بر همه چیزی که از زیر پیدا بود- از آن زیر پیداست.
فقط اضافه کنم که کتی تنش می کرد که هی باید از قدرتی خدا مرتبش می کرد با کنارهم آوردن گوشه های پایینش. درست روبروی زیپ. بچه ها می گفتند دستش آنجایش است الان. دختری هم داشتیم که حالش خوب نبود می گفت مردک همیشه دستش روی سوئیچشه.

 

هر کی دوس داره اینجارو لینک کنه یا اون یکی که تو بلاگفاس بفرمایه لینک کنه.ممنانم از این بابت ازش.

هدف از تغییر آدرس مرادی بود که به اش نایل گشتم. پس بشتابید در لینک کردن این جا. باشد که در زمره ی وبهای پر بازدید قرار بگیرم.

 و هر وقت که وبگذرو باز کم ببینمتون که اومدید و خوشحال شم. ..

من بیشترتونو از گودر می خونم و اگه کامنت نمی ذارم واسه اینه که این کار مشقت زا شده واسم از بابت سرعت.

مثل این معده دردی که الان ریقمو کشیده. البته معده درد ریق آدمو نمی کشه غالبن اما خوب گاهی هم می کشه.

من شاید چند روزی نباشم.

شاید یه روزی نشستم آرشیومو گذاشتم -که باز خر بشم حذفش کنم!-

با هم دعوا نکنید...دعوا خوب نیست. هم رو ببوسید. شلاق بزنید. با هم به گردشهای شبانه بروید.

هم را بترسانید. اما دعوا نکنید.

فانوس به دست اون نوشته رو که خواستی گم کردم.

رضای چاق اون آرشیو رو بذار.

 بانو بیا اینجا سربزنم به ام مردم از بس منتظرت موندم.

مهر تو همینطور.

خاستگاه و نانا...احوال شما؟

نینا اگه شد حتمن بت زنگ می زنم.

یکتا مواظبم باش.

مهرزاد کجایی؟ بیا که دوست مایی.

من الان دپرسده ام چون دانشگاه قبول نشدم.

روحیه ام داغون شده . طوری که برای افطاری در فکر یک آبگوشتم.

انتخاب رشته ام تخمی بود.

آرایشگرم تا پس فردا نیست و ابروهام پاچه بزی گشته.

در فکر یک زیتونی تیره ام. با راههای روشن.

پ.ن:

۱-دارم به، به کار گرفتن یک اسلیو فکر می کنم. باشد که باکلاس شوم.

۲-سادیسم و مازوخیسم خر هستند.

۳- چرا وقتی حرف می زنم با هرکس ته ته اش از مباحث ث. ک. ث سر درمیاره حرفامون؟..چه ابتدای بحث طی الارض باشه و چه طرز ساخت خورشت کنگر؟ فقط کنجکاوم.

در شرف

الان خوابم می آید.
بوی انواع کرمها رو می دهم. 
از یک گردش شبانه برمی گردم و خسته هستم.
شیطان شیطان ِ شیطونی بود. گفت که بیایم اینجا بگویم که او چقدر قوی و با مزه و خوب است.
من الان آمدم این را گفتم اما اضافه هم باید بکنم که ایشان رانده شده اند ....وقتی هستید باهاش هر آن ممکن است آتشی بیاید جزغاله اتان کند... مخصوصن توی حیاط خانه اتان..
امشب حتی سه تا انگشتش قطع شده بود. یادش رفته بود برشان دارد از زیر کابینت. همینطور دستش توی جیبش بود تا وقتی خواستم نوک تک تک انگشتانش را ببوسم...بعد دیدم که سه تا انگشت ندارد. گفتم پدرو گارسیا! انگشتانت کجاست؟
گفت تروئبا قطعشان کرد.
گفتم شت..
گفت یعنی چی.
گفتم یعنی چی و درد عمه ام. خودت می دانی.
خندید. اینقدر جذاب شد موقع خنده که سرم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم می دانی پدرو؟
گفت بگو
گفتم از طلوع آفتاب متنفرم. مخصوصن وقتی که گنجشکها شروع می کنند به عر زدن..متنفرم. شروع روز را نوید می دهند. روزهای مزخرف...روزهای احمق..
گفتم که ساعتی که هوا دارد روشن می شود را ده سال است سعی کرده ام نبینم..قبلش مدرسه که می رفتم مجبور بودم ببینم...
گفت تا روشن نشده هوا بیا ببرمت توی تختت پس.
گفتم ببرم..فردا شب می آیی..؟
گفت اگر تو بیایی.
گفتم تاولهای دستم ترکیده ..
گفت فردا شب می بوسمشان
گفتم اگر جای بوسه ات مار در آمد چه؟
گفت مزخرف نگو..هیچ کوفتی در نمی آید..آن یکی ضحاک بود..تازه اش آن که بوسیدش من نبودم..از فامیلهای دورمان بود.
گفتم.. آها
گفتم : یه چی می ذاری بگم؟
می خواست برود. این پا آن پا کرد.
گفتم : بگم؟ بگم؟ بگم؟
گفت: عکس زن من را که نمی خواهی دربیاوری ..بنال دیگر..
گفتم: بابا سیاست..مناظره!
گفت بگو کره خر
گفتم امشب خیلی خوش گذشت.
گفت می دونم
گفتم از کجا ؟
گفت خونه ی پسر شجاع!
گفتم جون من _ در حالیکه داشت خوابم می برد-
گفت شیطانم دیگر...
خوابیدم.

+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم شهریور 138

بابای من قشنگترین بابای دنیاست.

رفته بودیم کناره های آشپزخونه رو بیاریم ( بله. بله. من بالاخره کار خودمو کردم و کناره ی گردویی رنگ گرفتم برای آشپزخونه ...الان هم خوشحال و خندانم) اونجا مجیدو دیدیم. حواسم رفت پی حرفهای مجید اولش به بابام گفت:سلام حاجی...خیلی مخلصم حاجی...بابام گفت حالش چطوره؟..یعنی حالت چطوره..بابام دوست داره به کسایی که دوست داره اینطور بگه..حالش چطوره مجید..یعنی حال آدمی که دوست دارم و خودش می دونه چطوره لابد ...به بابام گفتم اینو می خوام. نمی دونستم از همه گرونتره قالیه...مجید گفت: بیست..از همه جنسا بهتره این حاجی..رو به بابام گفت اینارو. از ترس بابام رو به بابام به من گفت اینارو...بابام گفت این دختر ما از بچگی از همون موقعی که بغلش می زدم می بردمش دکان می بردمش دکه می بردمش سوپری دس رو گرونترین و بهترین چیزا می ذاشت..بچه بود..دو سه ساله...علی گفت: جنس شناسه حاجی..اینه که دس رو من گذاشت. بابام اخم کرد به علی بد رقم. علی تا خود خونه بغ کرد چیزی نگفت. تو راه هی خودمو برا بابام لوس کردم!

چشمک

می خوام امشب کارای جالبی بکنم. مثلن سیگارامو بردارم برم تو حیاط. لباس مشکی اغواگرمو بپوشم و لوسیون بدن سه کارمو بزنم. لوسیونی که نمی دونم سه کاری که قراره انجام بده چی ان اما من هر وقت قرار باشه کارای جالبی بکنم- به نظر خودم- یه مقدرایشو به بدنم می زنم.
بعدش می رم کتابمو بر می دارم. همون خانه ی ارواح؛ و می شینم لب حموم. پک می زنم به سیگارمو و کتابمو می خونم و گاهی به تو فکر می کنم و منتظر میمونم شیطان در حالیکه دمشو گذاشته رو شونه اش از دیوار روبرو از تاریکی محض بیاد بیرون...بعد دستمو دراز کنم طرفش. خم بشه دستمو ببوسه. در حالیکه تو چشمام نگاه می کنه. موهای مشکی و براقش بخوره به پیشونیم...بعد منتظر می مونم بغلم بزنه ببردم.

که بعدها بابت وقتهایی که پای باسنهای واجبی زده حرام کردیم نگرییم

داشتم لباسامو تا می زدم، تو کمد می ذاشتم . بعضایشو آویزون می کردم به چوب لباسی. قسمت لباسای من دیگه جا نداشت رفتم بذارم لباسمو لابه لای لباساش. دلم سوخت که هیچ لباسی نداره اولش بعد یادم افتاد خودش اهل خرید کردن نیست و مگر اینکه خودم برم براش بخرم و این دلسوزیای خرکی نداره دیگه..پاشو چن دس لباس براش بخر دیگه...اینارو داشتم به خودم می گفتم که چشمم افتاد به کت عروسیش که گذاشتمش تو کاور. شلوارشو که همون سالی که دزد خونه امونو زد با چمدونش برد الحمدلله؛ وگرنه به عنوان شلوار مهمونی قرار بود چند سالی مهمون خونه امون باشه همچنان تا سر زانو دراومدناش..مونده این تحفه با جلیقه اش. نگاهش می کنم که  چه جنس و رنگ و مد املی داشته خدایا! یادمه قبلنا وقتی به کت شلوارای عروسی بابام نگاه می کردم کیف می کردم  که چه رنگ و مدل مشدی. از اون بیتل ها...با کروات آجری رنگ پهن..اصلن نسل خوش تیپی بودن لامصبا..اونوقت ما نور چشمای انقلاب رو نیگامون کن که شب عروسیمون حاضر نشدیم کروات بزنیم که به آرمانهای انقلابمون وفادار بمونیم و تازه اش رفتیم (در اینجا منظور خودش است جمع  همینطوری بسته شده . واسه دل نویسنده) یه دونه از اون زیر پوشای یقه بسته هم پوشیدیم که دوتا تار موی سینه امون گدازه ی آتشین نشه بره تو چشم نامحرمی یا برعکس..
 دارم فکر می کنم چطو من حاضر شدم این ریختی کنارش واسم اصلن..درسته انتخابم بوده. یادم اومد که من داغون تر از این حرفا بودم که گیر بدم به کروات و بند شورت و پادار یا اسلیپ بودن شورتای مردونه اش ..فقط راه فراری می خواستم .. و الان هم عقده ای زین بابت ندارم بحمدلله، فقط حرصه از کوتا اومدنای بیخودی..فقط الان داره این بم الهام می شه که اینم همونه...همون قصه ی کوتا اومدنای عاشقانه و دربستی -که بعدن متوجه می شن چه بیخود و الکی بوده  - که زنایی مث من اول زندگی برا شوهرشون میان..
خوب اولش آدم عروسه..عاشقه..جوونه..تو جوّه..مثلن حاضر می شه حتی واسه پشم ماتحت شوهرشم واجبی بزنه ( در حال حاضر دارم این صحنه رو در مورد یکی از آشنایان تصور می کنم که اومده بود پیشم دردل که: نمی دونی دختر چه حال به هم زنه وقتی موها رشته رشته می شه شروع می کنه افتادن از دور و بر مقعد ...بعد خانم توقع داشت باش همدردی هم بکنم....الان رفتم یه ربع خندیدم اومدم بقیه اشو بنویسم... این فاصله برای شخص حاضری که خنده های نابهنگام و پیش بینی نشده امو دید و خواست دلیلشو بگم  هم جریان اون فداکاری رو گفتم  ایشون برهه ای از زمانو تو خودشون بودن بعد لبخندی زدن. گمونم داشتن تاسف می خوردن از این فرصتی که ده سال پیش می تونستن ازش استفاده ی بهینه بکنن و نکردن..یعنی دیدن چه چیزیو از دست دادن آ..فکرشو بکن باسن صیقلی...یعنی الان دارم خفه می شم از خنده...) چی می گفتم اصن..اگه این پسته پست شد آخرش.. بعدش کم کم یاد می گیره بگه نه..و چه خوب بود از همون اولش می گفت نه که ده سال بعدش نشینه غصه بخوره واسه وقتهایی که دماغشو گرفته بود از بوی لجن واجبی و هی می اومد چک می کرد موهای باسن آقا رشته رشته شده یا نه..یعنی من موندم باسن صیقلی مردانه آخه می ارزه داشتنش به دیدن اون منظره های تهوع آوری که برام وصفش کردی سمیه جان؟!...اگه تونستم من الان نخندم دیگه..اگه تونستم فراموش کنم..اگه تونیستم خجالت بکشم از چشمهای اشک آلود سمیه...نچ..این پست پست نمی شه اینطو که بوش میاد..آقا اصن من رسمن  انصراف خودمو از نوشتن این پست اعلام می کنم.

وقتی قلبم را مُردوند.

منتظرش هستم بیاید. مگر می آید؟ جانم را به لبم می رساند تا بیاید. مراسم ربانی بعد از سحرش در جریان است. راستش دلم خواستدش. نه برای اجرای مراسم مقدس زناشویی. فقط دلم کمی تنگ است و کمی بوس و بغل دوستانه می خواهد.
دلم دیشب نه، پریشب هم خواسته بودش و او تفسیر به چیز دیگر کرده بود و فردایش گفته بود به خدا فقط بری اینکه آب قطع بود..و من فکر کرده بودم به آب چه ربطی داشته بود مگر؟ و تازه فهمیدم چقدر خر است.
بعد منتظر می مانم. می آید... و دعوایمان می شود.من دعوا راه می اندازم. چرا؟ چون که توی مدتی که منتظرش مانده بودم به اینکه توی این زندگی جا دارد اسم من اسماعیل باشد تا فلان فکر کرده بودم. از بس که من دنبال این مردک سگ دو زدم و او ناز کرد برایم. از همان 6شهریور سال 78. ..همان ساعت 1 ظهری که بلند شدم رفتم در خانه اشان آن کاغذ را دادم دستش تا الان. همیشه دوره ای بوده که منتظرم بگذارد. چون نشستم، یعنی در واقع دراز کشیدم به این فکر کردم که فکرش را بکن همین پارسال بود که من چقدر زن تر بودم. و چه شبها و روزهای ساتن و صورتی تری داشتم برای خودم. و اصلن از کی تا حالا یادم رفته موقع راه رفتن بخرامم؟! از بس که طی این یک سال ندیده من را. یعنی داشتم فکر می کرم که اِه اِه اِه ..می بینی تو رو خدا؟! همین پارسال بود که من لباس خواب فروشی ها را با ذوق و شوق می گشتم تا چیزهای جالب و خنده دار پیدا کنم که به ام بیاید. گران هم بودند بودند. از ساتنهای طلایی تا مشکی ها..الان همه اشان توی یک سبد صورتی رنگ توی کمدم تلنبار شده اند روی هم بی مصرف...
و هر وقت هم به اش گفتم که آیا عهدی که گذشته را به یاد می آورد و به نظرش جالب نبوده گفته که نه چون فکر می کند اینها لوازم یک ج..اند. یعنی اسباب کار آن خانم محترمند و گرنه یک زن و شوهر معمولی چه نیازی دارند به اینهمه ولخرجی هایی که می تواند قرص فی فول شود یا زینک پلاس.....بعد من  از اینجایش شروع کردم با کمی خنده که با این حساب خوب بود اگر ج..بودم چون آن خانمها اسباب تفریح زیادی دارند اینطور که خودش می گوید....بعد خوب فکرهایم که به اینجا رسید به خودم توپیدم که نه بابا مثل اینکه خیلی هم یارو  نیستم من. یعنی که خیلی هم دوستانه نمی خواستمش انگار. بعد فکر کردم که چند وقت من توی این خانه آرایش نمی کنم و ادکلن نمی زنم و چند وقت است که ..خیلی چند وقتهای دیگر. چرا باید به مرحله ای برسم که فکر کنم بد نبود فلان بودم...
بعد وقتی آمد که ببوسدم دیدم ریشش خیلی زبر است و نفسش بوی خیار می دهد از بس سالاد خورده و موهایش زبر  است و لاغر است طوری که استخوانهای آرنجش هی می رود توی پهلویم و چانه اش تیز است چون تخت سینه ام درد می گیرد و ...بعد غر زدم.
اول از غر شروع کردم. نه راستی. اولش او گفت که عزیزش چرا ادکلن زده..در حالیکه می داند  او عطر بدنش را دوست دارد و چرا عطر بدنش از بین رفته و خیلی حیف است و دروغ می گفت چون او از این ورساچی صورتی خوشش نمی آید و اصلن بیشتر چون عطر برای روزه دار خوب نیست و من حرصم گرفته بود چون یک و نصفی بیشتر پاف نزده بودم تا شاید بشنوم مثل قبلنها که بوی بهشت می دهم و اینها..بعد من در آمدم که ببخشید بوی چیز که نمی دهم..یا آن چیزهایی که وقتی آدم می خواد چیز بکند می آیند..بعد تاریک بود بالشم را پرت کردم از روی تخت پایین و یک دسم به میله ی تخت بود وآمدم لگدش کنم که پرت شده بود دیگر و افتاده بود روی زمین و الکی پایم رفت هوا را لگد کرد..یعنی آمدم شوتش کنم نشد و او فکرکنم خندید و من چون خیط شده بودم داد زدم و صدایم بالارفت و او صدایش را هم بالا برد و من چون ته دلم از بابت اتفاق مسخره ی لگد نکردن بالش حرصم گرفته بود هی تپق می زدم وسط داد و بیدادهایم  و او می خندید به ام گمانم..یک جا گفتم اصلن تو قلب منو مُردی!..آمدم درستش کنم چون ذهنم مشغول بود گفتم مُردوندی...بعد او مثل همیشه به کمکم نیامده بود که کُشتی بابا جان کُشتی...منم هم وسط دعوا  دنبال فعل می گردم که تو قلب منو..بعد فحش به دادم رسید و گفتم گائ..الخ...و شورش را در آوردم گمانم چون ناموسی اش کردم که من اگر نمی روم دوست پیدا کنم به خاطر نجابت یا وفادار بودنم یا خوبی ام نییست و فقط به خاطر اینکه مردی نیست در اطرافم  که چشمم را پر کند یعنی حوصله ی گشتن ندارم راستش..و اینجا بود که گفت همانطور که داشت پشت می کرد به من که وسط اتاق ایستاده بودم و هی تپق می زدم که می توانم بروم هر گهی دوست دارم بخورم اگر فکر می کنم نجیب یا وفادار نیستم..بعد گفت که اگر من؛ یعنی خودم -همین نگارنده منظورش بود- مرد بودم بابت این حرف زنش برخورد خیلی ناشایستی می کرد ..البته نگفت برخورد ناشایست....و گفت که از بس دارم فُل می کنم دلش می سوزد برایم و چون فردا باید برود سرکار می خواهد بخوابد بعد من چون خیلی سوخته بودم پیراهنم را درآوردم پرت کردم توی صورتش. همان لباس خوابی که بوی ورساچی صورتی می داد. او هم بویش کرد و گذاشتش زیر بالشش..بعد گفت بهتر است بروم یک چیزی بپوشم چون فردا اگر ناغافل گازی جای خانه بترکد می آیند مرا لخت مادرزاد از زیر آوار می کشند بیرون و اگر نمرده باشم تا آخر عمر اذیت خواهم شد از این بابت.