وقتی قلبم را مُردوند.

منتظرش هستم بیاید. مگر می آید؟ جانم را به لبم می رساند تا بیاید. مراسم ربانی بعد از سحرش در جریان است. راستش دلم خواستدش. نه برای اجرای مراسم مقدس زناشویی. فقط دلم کمی تنگ است و کمی بوس و بغل دوستانه می خواهد.
دلم دیشب نه، پریشب هم خواسته بودش و او تفسیر به چیز دیگر کرده بود و فردایش گفته بود به خدا فقط بری اینکه آب قطع بود..و من فکر کرده بودم به آب چه ربطی داشته بود مگر؟ و تازه فهمیدم چقدر خر است.
بعد منتظر می مانم. می آید... و دعوایمان می شود.من دعوا راه می اندازم. چرا؟ چون که توی مدتی که منتظرش مانده بودم به اینکه توی این زندگی جا دارد اسم من اسماعیل باشد تا فلان فکر کرده بودم. از بس که من دنبال این مردک سگ دو زدم و او ناز کرد برایم. از همان 6شهریور سال 78. ..همان ساعت 1 ظهری که بلند شدم رفتم در خانه اشان آن کاغذ را دادم دستش تا الان. همیشه دوره ای بوده که منتظرم بگذارد. چون نشستم، یعنی در واقع دراز کشیدم به این فکر کردم که فکرش را بکن همین پارسال بود که من چقدر زن تر بودم. و چه شبها و روزهای ساتن و صورتی تری داشتم برای خودم. و اصلن از کی تا حالا یادم رفته موقع راه رفتن بخرامم؟! از بس که طی این یک سال ندیده من را. یعنی داشتم فکر می کرم که اِه اِه اِه ..می بینی تو رو خدا؟! همین پارسال بود که من لباس خواب فروشی ها را با ذوق و شوق می گشتم تا چیزهای جالب و خنده دار پیدا کنم که به ام بیاید. گران هم بودند بودند. از ساتنهای طلایی تا مشکی ها..الان همه اشان توی یک سبد صورتی رنگ توی کمدم تلنبار شده اند روی هم بی مصرف...
و هر وقت هم به اش گفتم که آیا عهدی که گذشته را به یاد می آورد و به نظرش جالب نبوده گفته که نه چون فکر می کند اینها لوازم یک ج..اند. یعنی اسباب کار آن خانم محترمند و گرنه یک زن و شوهر معمولی چه نیازی دارند به اینهمه ولخرجی هایی که می تواند قرص فی فول شود یا زینک پلاس.....بعد من  از اینجایش شروع کردم با کمی خنده که با این حساب خوب بود اگر ج..بودم چون آن خانمها اسباب تفریح زیادی دارند اینطور که خودش می گوید....بعد خوب فکرهایم که به اینجا رسید به خودم توپیدم که نه بابا مثل اینکه خیلی هم یارو  نیستم من. یعنی که خیلی هم دوستانه نمی خواستمش انگار. بعد فکر کردم که چند وقت من توی این خانه آرایش نمی کنم و ادکلن نمی زنم و چند وقت است که ..خیلی چند وقتهای دیگر. چرا باید به مرحله ای برسم که فکر کنم بد نبود فلان بودم...
بعد وقتی آمد که ببوسدم دیدم ریشش خیلی زبر است و نفسش بوی خیار می دهد از بس سالاد خورده و موهایش زبر  است و لاغر است طوری که استخوانهای آرنجش هی می رود توی پهلویم و چانه اش تیز است چون تخت سینه ام درد می گیرد و ...بعد غر زدم.
اول از غر شروع کردم. نه راستی. اولش او گفت که عزیزش چرا ادکلن زده..در حالیکه می داند  او عطر بدنش را دوست دارد و چرا عطر بدنش از بین رفته و خیلی حیف است و دروغ می گفت چون او از این ورساچی صورتی خوشش نمی آید و اصلن بیشتر چون عطر برای روزه دار خوب نیست و من حرصم گرفته بود چون یک و نصفی بیشتر پاف نزده بودم تا شاید بشنوم مثل قبلنها که بوی بهشت می دهم و اینها..بعد من در آمدم که ببخشید بوی چیز که نمی دهم..یا آن چیزهایی که وقتی آدم می خواد چیز بکند می آیند..بعد تاریک بود بالشم را پرت کردم از روی تخت پایین و یک دسم به میله ی تخت بود وآمدم لگدش کنم که پرت شده بود دیگر و افتاده بود روی زمین و الکی پایم رفت هوا را لگد کرد..یعنی آمدم شوتش کنم نشد و او فکرکنم خندید و من چون خیط شده بودم داد زدم و صدایم بالارفت و او صدایش را هم بالا برد و من چون ته دلم از بابت اتفاق مسخره ی لگد نکردن بالش حرصم گرفته بود هی تپق می زدم وسط داد و بیدادهایم  و او می خندید به ام گمانم..یک جا گفتم اصلن تو قلب منو مُردی!..آمدم درستش کنم چون ذهنم مشغول بود گفتم مُردوندی...بعد او مثل همیشه به کمکم نیامده بود که کُشتی بابا جان کُشتی...منم هم وسط دعوا  دنبال فعل می گردم که تو قلب منو..بعد فحش به دادم رسید و گفتم گائ..الخ...و شورش را در آوردم گمانم چون ناموسی اش کردم که من اگر نمی روم دوست پیدا کنم به خاطر نجابت یا وفادار بودنم یا خوبی ام نییست و فقط به خاطر اینکه مردی نیست در اطرافم  که چشمم را پر کند یعنی حوصله ی گشتن ندارم راستش..و اینجا بود که گفت همانطور که داشت پشت می کرد به من که وسط اتاق ایستاده بودم و هی تپق می زدم که می توانم بروم هر گهی دوست دارم بخورم اگر فکر می کنم نجیب یا وفادار نیستم..بعد گفت که اگر من؛ یعنی خودم -همین نگارنده منظورش بود- مرد بودم بابت این حرف زنش برخورد خیلی ناشایستی می کرد ..البته نگفت برخورد ناشایست....و گفت که از بس دارم فُل می کنم دلش می سوزد برایم و چون فردا باید برود سرکار می خواهد بخوابد بعد من چون خیلی سوخته بودم پیراهنم را درآوردم پرت کردم توی صورتش. همان لباس خوابی که بوی ورساچی صورتی می داد. او هم بویش کرد و گذاشتش زیر بالشش..بعد گفت بهتر است بروم یک چیزی بپوشم چون فردا اگر ناغافل گازی جای خانه بترکد می آیند مرا لخت مادرزاد از زیر آوار می کشند بیرون و اگر نمرده باشم تا آخر عمر اذیت خواهم شد از این بابت.