-
واقعیتِ به موی تخم ح جیمی هم نبودن یا آنطور که فکر میکنم ...
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 09:26
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 در ادامهی عنوان: یا آنطور که فکر میکنم آینده روشن است. خیلی پستها را از دست دادم نوشتنشان را با فردا فردا بعدا بعدا کردنهایم. این بد است برای آدمی که نوشتن برایش شده زندگی؛ کندن از نوشتن یعنی جان کندن.برای من که اینطور است. با ذهن فعال...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 08:55
اصلا من ماندهام با این اوضاع و احوال چه ضرورتی هست برای نوشتن؟حتی توی همین وبلاگ؟ مثلا دیگر دفتر و اینها و امیدی برای کامل کردن چیزهایی که هی قرار است کامل شود دیگر هیچ.
-
یک سحرخیزی به درد نخور
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 08:46
با فیلتر شکن میآیم توی بلاگفا و نمیدانم چرا. در واقع نمیدانم فقط برای من اینطوراست یا برای همه است. شاید بخواهند جمعش کنند و اینترنت ملی بزنند که فقط سایت امام زمان را باز کند و هرچه زودتر بشویم کره شمالی و یک روزنامه داشته باشیم که همه مجبور باشیم همان را برخیمو بخوانیم که امیدوارم هر چه زودتر اینطور بشود که خیال...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1390 04:11
تنهایی و ترس وسرما. حتی برای سگهایی که انگار ته آشپزخانه ام پارس میکنند بد است.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 16:01
یکی از چیزایی که خیلی دوس دارم تو خونه داشته باشم اما کم دارم سبزی خوردنه. اتفاقا همیشه هم ماشیناش تو کوچه در حال سیر و سلوکن اما سبزی خوردن برای اینکه به کمال خودش برسه که همان خورده شدنه باید قبلش پاک شه و بدتر شسته شه..این خستهم میکنه. حالا جالب اینکه خونه مامانم که میرم اصن تو بند این نیسم که سبزی خوب شسته شده...
-
هر چه کردم نشد که بولد نشود
دوشنبه 24 مردادماه سال 1390 01:30
چه قدر همه چیز گذشت....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 14:44
حالم گرفته اس.
-
بعضی چیزها که هستند.
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 00:51
بعضی چیزا هستن که حس می شن و گفته نمی شن و اگر بیام بگمشون و بخوامشون ازت؛ نمی تونم. و اگر بگمشون و تو بعد از درخواست من انجامشون بدی دیگه فایده ای نداره وجودشون. بعضی چیزا هستن که حس می شن و گفته نمی شن. در صمیم دردآورن و دیده نمی شن و من همیشه خسته می مونم بین این دو حس که بلاخره به تو بگمشون یا نگم. آخه نمی تونم به...
-
سه گانه
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 00:09
هرچیزی قابلیت کابین شدن را ندارد. اگر از من می شنوی. در ادامه پست ذیل: جا دارد عرض کنم که من موجودی هستم که ذاتن و روحن از گندهگوزی مشمئز میشوم. گنده گوزی هم برایم تعاریف وسیع و شاملی دارد؛ خواه این تعاریف مهریهها (پشت قبالهها)یی باشد که چشم و گوش و دست و پا و باقی اعضای بدن را کابین زن کند بهنحوی که اگر داماد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 17:54
هر کی دوس داره اینجارو لینک کنه یا اون یکی که تو بلاگفاس بفرمایه لینک کنه.ممنانم از این بابت ازش. هدف از تغییر آدرس مرادی بود که به اش نایل گشتم. پس بشتابید در لینک کردن این جا. باشد که در زمره ی وبهای پر بازدید قرار بگیرم. و هر وقت که وبگذرو باز کم ببینمتون که اومدید و خوشحال شم. .. من بیشترتونو از گودر می خونم و اگه...
-
در شرف
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 06:50
الان خوابم می آید. بوی انواع کرمها رو می دهم. از یک گردش شبانه برمی گردم و خسته هستم. شیطان شیطان ِ شیطونی بود. گفت که بیایم اینجا بگویم که او چقدر قوی و با مزه و خوب است. من الان آمدم این را گفتم اما اضافه هم باید بکنم که ایشان رانده شده اند ....وقتی هستید باهاش هر آن ممکن است آتشی بیاید جزغاله اتان کند... مخصوصن توی...
-
بابای من قشنگترین بابای دنیاست.
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 02:33
رفته بودیم کناره های آشپزخونه رو بیاریم ( بله. بله. من بالاخره کار خودمو کردم و کناره ی گردویی رنگ گرفتم برای آشپزخونه ...الان هم خوشحال و خندانم) اونجا مجیدو دیدیم. حواسم رفت پی حرفهای مجید اولش به بابام گفت:سلام حاجی...خیلی مخلصم حاجی...بابام گفت حالش چطوره؟..یعنی حالت چطوره..بابام دوست داره به کسایی که دوست داره...
-
چشمک
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 02:31
می خوام امشب کارای جالبی بکنم. مثلن سیگارامو بردارم برم تو حیاط. لباس مشکی اغواگرمو بپوشم و لوسیون بدن سه کارمو بزنم. لوسیونی که نمی دونم سه کاری که قراره انجام بده چی ان اما من هر وقت قرار باشه کارای جالبی بکنم- به نظر خودم- یه مقدرایشو به بدنم می زنم. بعدش می رم کتابمو بر می دارم. همون خانه ی ارواح؛ و می شینم لب...
-
که بعدها بابت وقتهایی که پای باسنهای واجبی زده حرام کردیم نگرییم
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 18:28
داشتم لباسامو تا می زدم، تو کمد می ذاشتم . بعضایشو آویزون می کردم به چوب لباسی. قسمت لباسای من دیگه جا نداشت رفتم بذارم لباسمو لابه لای لباساش. دلم سوخت که هیچ لباسی نداره اولش بعد یادم افتاد خودش اهل خرید کردن نیست و مگر اینکه خودم برم براش بخرم و این دلسوزیای خرکی نداره دیگه..پاشو چن دس لباس براش بخر دیگه...اینارو...
-
وقتی قلبم را مُردوند.
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 14:04
منتظرش هستم بیاید. مگر می آید؟ جانم را به لبم می رساند تا بیاید. مراسم ربانی بعد از سحرش در جریان است. راستش دلم خواستدش. نه برای اجرای مراسم مقدس زناشویی. فقط دلم کمی تنگ است و کمی بوس و بغل دوستانه می خواهد. دلم دیشب نه، پریشب هم خواسته بودش و او تفسیر به چیز دیگر کرده بود و فردایش گفته بود به خدا فقط بری اینکه آب...
-
مردیم از بس از دهن نفس کشیدیم بامرام.
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 01:28
چرا فکر می کنی بوی سگ مرده ای که میده دهنت تو این روزا؛ احلی لنا و اشهی من قبلة العذراس؟ ثوابش مال تو شکنجه اش مال ما. سحری بخور. مسواکم بزن تو طول روز. مراجع متفق القولند گناهش از عذابی که می کشیم ما کمتره..به مولا.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 01:13
می دونم دوستش دارم چون مظلومه فقط دارم فکر می کنم این خیلی خاک بر سری نیست؟
-
دیشب اگر آب قطع نمی شد.
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 00:58
خسته هستم. مثل روزی که خیلی طول کشیده باشد.
-
me too.
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 22:09
کی حس کردید که تاوانی که دارید می دهید نسبت به جرمی که مرتکب شدید خیلی خیلی بزرگتر است. وحشتناک بزگتر است؟! من می دانم. نگویید. خودم می گویم. یک بارش لابد توی ۱۴سالگی بوده وقتی که مرد ۳۰ ساله ی زندگیتان را پیدا کرده بودید...وقتی که کتاب علومتان را از دستتان می گرفت و صفحهی دگردیسی قورباغه ها را باز می کرد و دم دارشان...
-
زمانهای از دست رفته ای که درشان خیلی نامرد بودم.
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 22:06
رو ناخنهام لاک قرمزی هستش که همرنگ لباس راحتیه که پوشیدم. لاک پوسته پوسته شده. لاک خواهر زادهی چهارسالهامه. لباسو همراه با مامانم خریدم. مامانم سرخابیشو برد. سرخابیش قشنگتر بود. ولی چون مامانم خواستش من دلم نیومد بگم من این رنگو دوست ندارم. من اینجوریام. از این از خودگذشتگیای کوچیک می کنم شاید دل مامانمو بالاخره...
-
طعمهای کلیشه...یا اگه هوسه یکی بسه.
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 22:04
امروز همهاش تو خودم بودم. نشسته بودم رو زمین بغل قفسههای کتاب؛ به مبل قهوهایه تکیه داده بودم و به کتابا نگاه میکردم. اسما رد میشد از جلو چشام: تقسیم..اگر شبی از شبهای زمستان مسافری..بارون درخت نشین..طوبی و معنای شب..جوان خام..شیاطین..مادام بواری..خانم دلوی..آینه های دردار..برهی گمشدهی راعی..همسایهها..داستان...
-
ور..ور...ور...ذهن من خالی شو.
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 22:03
امروزمم کمی مثل دیروز. دارم فکرهایی می کنم. می خوام اتاق بچه هارو بکنم اتاق خودم. کوچیکتر و جمع و جورتر و خودمونی تره. اتاق خوابم می دم بچه ها. مهدی که از حالاشم اعتراض کرده. می گه من اتاق خودمو می خوام. می خوام قالیای هالو بندازم تو اتاق آینده ی بچه ها. قالیای پذیرایی رو گردویی رنگ بخرم. همرنگ مبلها. بعد می خوام ساکت...
-
بچه هات رو اندازتن. مواظبشون باش.
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 22:01
من دراز کشیدم رو شکمم. دخترم هی می پره روم. رو جای جای تنم ضرب می گیره. دو دستی. خوشش اومده. خوشحالم که خوشش اومده. باباش می گه بزن بابا .بزن. حق داری. هیچ جای دنیا مامان به این کیفیت پیدا نمیکنی. سرمو کردم تو بالش می خندم. حرفهای خیلی خنده داری هم می زنه. که بهتره نگم. پسرمم میاد. می گه نامردا. دارین می خندین..منو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 22:00
خیلی سعی کردم بخوابم نشد. خواستم کلداستاپی چیزی بخورم بلکن بخوابم این آقاهه نذاشت. گفت کلیه هات ممکنه هنگ کنه. خو باشه. می دونمم که کوپن نوشته های امروزم تموم شده؛ لکن مرا از تمام شدن کوپن خیالی نیست.از بلاگفا بپرسین اصلن. خواستم کتاب بخونم اما دکترم گفته نخونم. فکر می کنید دارم چیز شعر می بافم بازم؟ نه به مولا. اومدم...
-
مساله تُن.
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 21:59
الان اومدم نماز بخونم تو رکوع اول متوجه شدم ام پی تری روشن مونده تو گوشم. فتوایی در این باب هنوز داده نشده؟! پس این مراجع چیکاره ان. نوشته شده در یکشنبه چهاردهم شهریور 1389ساعت 5:38 توسط jenan
-
و تو چه می دانی بار آخر کدامین بار من است؟
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 21:58
امروز دستم سوخت. درد گرفت. دلم می خواست یکی باشه حداقل نشون بده نگرانمه. نه که نبود. اما خیلی طول کشید ابراز نگرانیش و خیلی خونسردانه. انگار که لیوانی ارزان قیمت شکسته باشد. از همون لیوانای سس مثلن. همینا که دلت می خواد بشکنن یا موقع عصبانیت از عمد می ذاریشون دم دستت پرتشون می کنی. این شد که دردو بهانه کردم و گریه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 21:56
نمی دونم چه اصراری دارن مردا که برن لوازم آرایش بفروشن؛ در حالیکه وقتی ازشون می خوای برات کرم بدن بیارن چشماشونو طوری گرد می کنن و می گن که کرم بدن؟!! انگار که ازشون خواستی یه کرم برای دراوردن ریش بدن به ات..بعدشم برمی گردن می گن مگه کرم بدن هم تو این دنیا وجود داره اصلن؟! آخرشم می رن یه دونه از اون کرمای دست و صورت...
-
گذرا
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 21:55
این حالت لابد مال سیزده چهارده سالگیه. حالت بی هویتی و عدم ثبات در شخصیت؛ واسه همین آدم روش نمیشه بنویسه که دلش می خواد بشه از این دخترا و زنهایی که بلدن قشنگ حرف بزنن. مهربون. ظریف. جذاب: بگن شبت قشنگ عزیزم. بگن عسیسم. بگن ... توک زبونی. با نمک. مثلن همین دوستام. بچه گونه حرف می زنن. من روم نمی شه. مخصوصن با زنها. با...