سه گانه

هرچیزی قابلیت کابین شدن را ندارد. اگر از من می شنوی.در ادامه پست ذیل:
جا دارد عرض کنم که من موجودی هستم که ذاتن و روحن از گنده‌گوزی مشمئز میشوم. گنده گوزی هم برایم تعاریف وسیع و شاملی دارد؛ خواه این تعاریف مهریه‌ها (پشت قباله‌ها)یی باشد که چشم و گوش و دست و پا و باقی اعضای بدن را کابین زن کند به‌نحوی که اگر داماد معلول 99.5% باشد و آن نیم درصد باقیمانده عضوی نباشد مگر آن عضو مذکور در پست سابق و طلاق بخواهد صورت بگیرد در آینده‌ای دور یا نزدیک، از داماد عملن چیزی نماند به‌عنوان یک موجود حی و حاضر و زن که کابینش را بگیرد داماد نامرئی خواهد شد.
و خواه این گنده‌گوزی در دنیای مجازی باشد که لابد رفته‌اید یا گذرتان افتاده به جاهایی همین دور و برها که شرح یا خلاصه یا درباره‌ی وبلاگش این باشد: هرکی می‌خواد منو بخونه از واژه‌های محبت آمیز استفاده نکنه و منظورش این بوده که به‌اتان بگوید که به‌اش نگویید دوستش دارید،عزیزم، جانم، مهربانم، خوشگلم، چشم خفن، گنده گوز... چون او موجودی است منحصربفرد که دوست ندارد دیگران با القاب یا صفات محبت آمیز مخاطبش قرار دهند که نتیجه‌اش این شود که شما بدتر دلتان بخواهد بگویید و نتوانید و یک جاییتان بسوزد اما عمرن اگر بسوزد، اگر که مثل من از گنده گوزی مشمئز باشید. اگر هم تا حالا گذرتان نخورده کاری کنید بخورد؛ بعدش هم  یاد من بیفتید و بگویید آن زن خوب قصه گویی بود و ما نمی دانستیم. یا بعضی‌هایتان بگویند میدانستیم اما حسودیمان شد بگوییم.
یا حتی رفیقی قدیمی باشد که بعد از هرگزی SMS بدهد برایتان که صادق هدایت خواندم و می‌خواهم خودم را از آنجایم به دار بیاویزم و توقع دارد که شما پا بشوید بروید بهش بگویید که این کار شنیع را نکند و آن جایش را برای عیال و اهل منزل نگه دارد اما عمرن اگر لنگه‌مو پیدا کنی یا به عبارتی کاش زودتر خودت را دار بزنی حالا که بعد از هزار سال این باشد SMS کوفتی‌ات یا به عبارت گویا تری زودتر این کار را بکن یا که خودم می‌آیم به خواسته‌ات می‌رسانمت  و مرحوم هدایت خواسته هدایتت کند نه مقطوع النسل (اگر زنده بمانی)!
وقتی دوستتان یک امپراتوراست مواظب اثبات وفاداری اتان باشید. دوستان گفته بودند korea TV گاه تیکه های دندان گیری پخش می‌کند. نشستم یکی‌اش را دیدم؛ عجب مالی بود! الان برادرم مهمانم است. برادرم از من خیلی کوچک‌تر است برای همین ازش خجالت نمیکشم ـ بماند که من گاهی حس میکنم کمتر خجالت میکشم ـ. صدایش میزنم با من  به تماشای تکرار یکی از این گنده گوزی های ماتحت پاره کن بنشیند. قصه اش این طور بود که یک پادشاهی بود که عاشق دختری می شود و از یکی از مقربینش می‌خواهد که مراقب دخترک باشد تا زمانی که بشود وصلتی سر بگیرد. بعد می‌زند و شک می‌کند به یاروی مقرب که تو به من خیانت کردی و اگر می‌خواهی حسن نیت و وفاداریت را به من ثابت کنی، باید خودت را خواجه کنی. یعنی دودولت را بدهی به فاک فنا. یارو هم چون کره‌ای بوده و کره‌ایها مثل ژاپنیها اثبات وفاداری در حد عورت خلی برایشان حیاتی است تصمیم میگیرد خواسته پادشاه از خودش عورت خل تر را اجابت کند. طوری که می رود و آقای دودول را ریشه کن میکند. بعد یک جا این صحنه  اینطور نمایش داده میشود: جناب وفادار در حالی که دستش میانه‌ی پایش را گرفته و خون عین چی از همان لا جاری است، آن عضو مقطوع را لای دستمالی ابریشمش پیچیده تقدیم و امپراطور، فاک اعظم میکند. و بعدش بلا فاصله از حال میرود. یعنی صبر کرده بود امانتی را به صاحبش تحویل دهد ( که از نظر من فرویش کنند در خودش ) و بعد غش کند. امپراطور هم با یکی از آن فیگورهای کره‌ای تعجب میکند؛ بعد که پزشکان ِ فوق تخصص ِ دودولهای قطع شده‌ی دربار می آیند طرف را جمع و جور میکنند،اذعان میدارند که این بابا خیلی بریده که؛ آماتور، زده ریشه کنش کرده، طوریکه شاش بند شده و باید عملیات احمقانه دیگری سرش پیاده کنند شاید که راه شاشش باز شود و دل امپراطور شاد. نکته ای که توجه مرا در طی مشاهده این سریال جلب کرد این بود که کارگردان به لطایف الحیل متوسل شده بود که دلسوزی و همدردی من بیننده را جلب کند. دلسوزی را که نتوانست، همدردی را هم همینطور. بعد از دیدن این سریال در حالی که زیر ضربات برادرم له و لورده میشدم و از خنده هم همین طور، جمله  ی خاک تو سرت خجالت بکش ِ برادرم میان خنده هایش گوشهایم  را مینواخت آرام آرام.

سوئیچشیادش به خیر. دبیر ادبیاتمان مرد شیرین سخن و دلسوزی بود. گاه می شد برای تاریخ  و جنایاتش هم دلسوزی می کرد. فقط دلسوزیش یک عیب داشت از نظر من و آن اینکه نمی دانم چرا مرد به آن خوبی در کلاس سی نفره دخترانه اش همواره برای فجایعی خاص دل می سوزاند. برای آنجای جوانانی که قطع می شوند موقع حمله ی آقا محمد خان. برای سینه های زنانه ای که معذرت می خواهم بریده می شوند با بی رحمی...نشد یکبار دلش بسوزد برای چشمهای شهلای لطفعلی خان زند نگون بخت...یا امیر کبیر و حمامش..یا دار و شیخ فضل الله نوری...به عنوان مثال یادم است قصه اش که روزی روزگاری مردی بود که می رود پیش قاضی و می گوید که زنم را می خواهم طلاق بدهم . قاضی می پرسد چه مرگت است مگر؟ بعد هی سئوال می پرسد که مگر آشپزی بلد نیست یا اندامش بد است یا کوروکچل و زشت است یا از اینها..بعد مردک می گوید نه فقط زنم باسن مرد افکنی دارد که موقع الک کردن آرد تکانش می‌دهد و خودش عملن نشان داد برایمان که چگونه تکانی مد نظرش بوده.. هر چند باسن لاغر ودرازش  از سینه اش هم صافتر بود و من عینن در چشمهایش سی تا باسن زنانه دیدم که موقع الک کردن آرد اینطوری تکان می خورند  آونگ وار و البته هدفش این بود که چه مردهای بدی وجود دارند در این دنیا که ایرادهای الکی ایی می گیرند ..که خودش جزئشان نیست اصلن...با وجو اینکه زنش خیلی سفت است. حالا شما پرسیدی سفتی زنش دیگر چه صیغه ای است؟ خوب. زنی بوده که داشته رانندگی یاد می گرفته. بعد ماشین رو می ندازه توی جوی آب...بعد بچه‌های کلاسمان که ازش پرسیدند : آقا زنه که چیزیش نشد..گفت : نه نترسید .- زنها و مخصوصن آن زن که بعدها فهمیدیم زنش است - خیلی سفتند...و مثل همیشه ته حرفهایش ذوقمرگانه خندید عین تمام وقتهایی که چیز قصه هایش را برایمان تمام می کرد.
پ.ن:
الان قصه ای دیگر به ذهنم رسید. یادم است مثالی زد که هرچیزی وسطش خوبه..مثلن می خواست  بگوید خیر الامور اوسطها. که حدیث است در اصل ومعنی اش این است که حد وسط هرچیزی را رعایت کن..چه قصه تعریف کردن چه وب نویسی .
یا مثلن این را مثال زد که هر چیزی باید نقشش را ایفاء کند در زندگی و آیا می شود که شب عروسی لباس مشکی پوشید؟ و دخترها که گفتند آقا الان که مده گفت نه منظورم این تنگ و کوتاهها نیست و تنگ و کوتاهی لباس خیالی را با تمام جزئیات و برآمدگی و فرورفتگی های زنانه اش نشان داد...پانتومیمی.
یا حتی یکبار( می دانم الان دارید  به من و معلم از خود بدترم فحشهای بد می دهید) تعریف کرد که یکبار یک آخوندی دیدم و چه دیدم..عبایی به دوش انداخته بود که  از شدت نازکی عینن به لباسهایی می مانست که زنها در شبهای شمع آلود و زنده اشان می پوشند برای مردها وهمه چیز- و وای چه تاکیدی داشت بر همه چیزی که از زیر پیدا بود- از آن زیر پیداست.
فقط اضافه کنم که کتی تنش می کرد که هی باید از قدرتی خدا مرتبش می کرد با کنارهم آوردن گوشه های پایینش. درست روبروی زیپ. بچه ها می گفتند دستش آنجایش است الان. دختری هم داشتیم که حالش خوب نبود می گفت مردک همیشه دستش روی سوئیچشه.