بعضی چیزها که هستند.

بعضی چیزا هستن که حس می شن و گفته نمی شن
و اگر بیام بگمشون و بخوامشون ازت؛
نمی تونم.
و اگر بگمشون
و تو بعد از درخواست من انجامشون بدی
دیگه فایده ای نداره وجودشون.
بعضی چیزا هستن که حس می شن و گفته نمی شن.
در صمیم دردآورن
و دیده نمی شن
و من همیشه خسته می مونم
بین این دو حس که بلاخره  به تو بگمشون یا نگم.
آخه نمی تونم به تو بگم که:
همه ی روش دوست داشتنتو نسبت به من تغییر بده
 یا روم غیرت پیدا کن
یا یک بار سوپرایزم کن  و برام  یه هدیه بیار
یا چشمامو پر کن از مردیت و کاری کن که من ندونم چیه.
نمی تونم به ات بگم دنیارو تو چشمم قشنگ کن
هر چی هم که به ام نزدیک باشی و نزدیکم باشی
نمی تونم بت بگم شکل دوست داشتنی زندگی در نظر من چیه.
چرا خودت یه بار نمی فهمی که شکل دوست داشتنی زندگی در نظر من چیه
گاهی در ظاهر ساکت و راضی و آرومم و به نظرت می رسه که به این وضعیت عادت کردم
و این معنیش این نیس که فکر کنی من تسلیم شدم.
و گاهی فکر می کنی حوصله ام سر رفته
در حالیکه دارم خستگیمو پنهان می کنم ازت.
عزیز دل من
منو به مرحله ای نرسون که بگم:
کاش گفته بودم
کاش حرفامو زده بودم.
برای زنهایی که وقتی آرایش می کنند و رژهای قرمز می زنند و عطرهای خوشبو و از شوهرشون می خوان که زیپ پیرن شبشون رو بکشه بالا و منتظرن که شوهرشون فقط زیپ پشت پیرن رو نکشه بالا بلکه متوجه زنانگی زیر پیرن هم بشه،و شوهره  که میاد، زیپه رو می کشه بالا و در حالیکه زن رو با مهربونی و لبخندی معمولی از سر راش می زنه کنار می ره ماشینو روشن می کنه و زن پشت سرش راه می افته و دوربین کنون به دست با کیف شبش بازی می کنه..وقتی که بیرون بارونه شوهره یه نگاه به زن میندازه و کتش رو می کشه رو سرش و می دوه طرف ماشین و زنه با موهای درست شده و آرایش شبش می مونه همونجا دم در که چطو فاصله ی در تا ماشینو رد کنه و  بالاخره رد می کنه و می ره تو ماشین و آرایششو که بارون شسته تو آینه ی آرایش جلوی ماشین درست می کنه و لبخند می زنه به شوهرش که داره موهاشو می تکونه از بارون و تموم مسیر شوهرش مثل همه ی وقتهایی که می رونه حرف نمی زنه و زن بیرون رو نگاه می کنه و وقتی می رسن به مهمونی  به شوهرش که بغل دستش نشسته و داره ذوق می کنه از شیرین زبونی واستعداد بچه هاش لبخند می زنه و خوشحال به بچه ها و بعد به حس افتخار وذوق ِ باباشون نگاه می کنه و در حالیکه  اونجا زن و شوهرایی رو ببینه که یواشکی تو تاریکی بازوی همو می بوسن یا مرده در حالیکه داره تو گوش زنش چیزی می گه بناگوششو هم می بوسه ....و بغض گنده ای  خفه اش  کنه و با حلقه ی ازدواجش بازی  کنه و سرشو  بندازه پایین و بعد از مهمونی هم تو راهروی مهمونی زن و شوهرایی رو ببینه که دس هم رو گرفتن و بچه اشون بینشون داره راه می ره..و بعد بچه رو بلند می کنن در حالیکه هر کدومشون یه دستشو گرفتن.به مرد نگاه می کنه که خیلی جلوتر از او بچه رو رو شونه اش گذاشته و بعد برمی گرده براش  با لبخند و مهربونی دست تکون می ده ..بچه هم دست تکون می ده....زن خیلی پشت سرشون آروم آروم راه می افته ..و وقتی می رسن خونه پیرنشو خودش در میاره. جواهر بدلی خوشکلشو درمیاره. آرایششو پاک می کنه لباس سفید تمیز راحتیشو می پوشه و به مردی که به اش پشت کرده و تو تخت خوابیده پشت می کنه و چشماشو رو هم می ذاره....
و برای خودم و تنهاییهای ناگزیرم.

سه گانه

هرچیزی قابلیت کابین شدن را ندارد. اگر از من می شنوی.در ادامه پست ذیل:
جا دارد عرض کنم که من موجودی هستم که ذاتن و روحن از گنده‌گوزی مشمئز میشوم. گنده گوزی هم برایم تعاریف وسیع و شاملی دارد؛ خواه این تعاریف مهریه‌ها (پشت قباله‌ها)یی باشد که چشم و گوش و دست و پا و باقی اعضای بدن را کابین زن کند به‌نحوی که اگر داماد معلول 99.5% باشد و آن نیم درصد باقیمانده عضوی نباشد مگر آن عضو مذکور در پست سابق و طلاق بخواهد صورت بگیرد در آینده‌ای دور یا نزدیک، از داماد عملن چیزی نماند به‌عنوان یک موجود حی و حاضر و زن که کابینش را بگیرد داماد نامرئی خواهد شد.
و خواه این گنده‌گوزی در دنیای مجازی باشد که لابد رفته‌اید یا گذرتان افتاده به جاهایی همین دور و برها که شرح یا خلاصه یا درباره‌ی وبلاگش این باشد: هرکی می‌خواد منو بخونه از واژه‌های محبت آمیز استفاده نکنه و منظورش این بوده که به‌اتان بگوید که به‌اش نگویید دوستش دارید،عزیزم، جانم، مهربانم، خوشگلم، چشم خفن، گنده گوز... چون او موجودی است منحصربفرد که دوست ندارد دیگران با القاب یا صفات محبت آمیز مخاطبش قرار دهند که نتیجه‌اش این شود که شما بدتر دلتان بخواهد بگویید و نتوانید و یک جاییتان بسوزد اما عمرن اگر بسوزد، اگر که مثل من از گنده گوزی مشمئز باشید. اگر هم تا حالا گذرتان نخورده کاری کنید بخورد؛ بعدش هم  یاد من بیفتید و بگویید آن زن خوب قصه گویی بود و ما نمی دانستیم. یا بعضی‌هایتان بگویند میدانستیم اما حسودیمان شد بگوییم.
یا حتی رفیقی قدیمی باشد که بعد از هرگزی SMS بدهد برایتان که صادق هدایت خواندم و می‌خواهم خودم را از آنجایم به دار بیاویزم و توقع دارد که شما پا بشوید بروید بهش بگویید که این کار شنیع را نکند و آن جایش را برای عیال و اهل منزل نگه دارد اما عمرن اگر لنگه‌مو پیدا کنی یا به عبارتی کاش زودتر خودت را دار بزنی حالا که بعد از هزار سال این باشد SMS کوفتی‌ات یا به عبارت گویا تری زودتر این کار را بکن یا که خودم می‌آیم به خواسته‌ات می‌رسانمت  و مرحوم هدایت خواسته هدایتت کند نه مقطوع النسل (اگر زنده بمانی)!
وقتی دوستتان یک امپراتوراست مواظب اثبات وفاداری اتان باشید. دوستان گفته بودند korea TV گاه تیکه های دندان گیری پخش می‌کند. نشستم یکی‌اش را دیدم؛ عجب مالی بود! الان برادرم مهمانم است. برادرم از من خیلی کوچک‌تر است برای همین ازش خجالت نمیکشم ـ بماند که من گاهی حس میکنم کمتر خجالت میکشم ـ. صدایش میزنم با من  به تماشای تکرار یکی از این گنده گوزی های ماتحت پاره کن بنشیند. قصه اش این طور بود که یک پادشاهی بود که عاشق دختری می شود و از یکی از مقربینش می‌خواهد که مراقب دخترک باشد تا زمانی که بشود وصلتی سر بگیرد. بعد می‌زند و شک می‌کند به یاروی مقرب که تو به من خیانت کردی و اگر می‌خواهی حسن نیت و وفاداریت را به من ثابت کنی، باید خودت را خواجه کنی. یعنی دودولت را بدهی به فاک فنا. یارو هم چون کره‌ای بوده و کره‌ایها مثل ژاپنیها اثبات وفاداری در حد عورت خلی برایشان حیاتی است تصمیم میگیرد خواسته پادشاه از خودش عورت خل تر را اجابت کند. طوری که می رود و آقای دودول را ریشه کن میکند. بعد یک جا این صحنه  اینطور نمایش داده میشود: جناب وفادار در حالی که دستش میانه‌ی پایش را گرفته و خون عین چی از همان لا جاری است، آن عضو مقطوع را لای دستمالی ابریشمش پیچیده تقدیم و امپراطور، فاک اعظم میکند. و بعدش بلا فاصله از حال میرود. یعنی صبر کرده بود امانتی را به صاحبش تحویل دهد ( که از نظر من فرویش کنند در خودش ) و بعد غش کند. امپراطور هم با یکی از آن فیگورهای کره‌ای تعجب میکند؛ بعد که پزشکان ِ فوق تخصص ِ دودولهای قطع شده‌ی دربار می آیند طرف را جمع و جور میکنند،اذعان میدارند که این بابا خیلی بریده که؛ آماتور، زده ریشه کنش کرده، طوریکه شاش بند شده و باید عملیات احمقانه دیگری سرش پیاده کنند شاید که راه شاشش باز شود و دل امپراطور شاد. نکته ای که توجه مرا در طی مشاهده این سریال جلب کرد این بود که کارگردان به لطایف الحیل متوسل شده بود که دلسوزی و همدردی من بیننده را جلب کند. دلسوزی را که نتوانست، همدردی را هم همینطور. بعد از دیدن این سریال در حالی که زیر ضربات برادرم له و لورده میشدم و از خنده هم همین طور، جمله  ی خاک تو سرت خجالت بکش ِ برادرم میان خنده هایش گوشهایم  را مینواخت آرام آرام.

سوئیچشیادش به خیر. دبیر ادبیاتمان مرد شیرین سخن و دلسوزی بود. گاه می شد برای تاریخ  و جنایاتش هم دلسوزی می کرد. فقط دلسوزیش یک عیب داشت از نظر من و آن اینکه نمی دانم چرا مرد به آن خوبی در کلاس سی نفره دخترانه اش همواره برای فجایعی خاص دل می سوزاند. برای آنجای جوانانی که قطع می شوند موقع حمله ی آقا محمد خان. برای سینه های زنانه ای که معذرت می خواهم بریده می شوند با بی رحمی...نشد یکبار دلش بسوزد برای چشمهای شهلای لطفعلی خان زند نگون بخت...یا امیر کبیر و حمامش..یا دار و شیخ فضل الله نوری...به عنوان مثال یادم است قصه اش که روزی روزگاری مردی بود که می رود پیش قاضی و می گوید که زنم را می خواهم طلاق بدهم . قاضی می پرسد چه مرگت است مگر؟ بعد هی سئوال می پرسد که مگر آشپزی بلد نیست یا اندامش بد است یا کوروکچل و زشت است یا از اینها..بعد مردک می گوید نه فقط زنم باسن مرد افکنی دارد که موقع الک کردن آرد تکانش می‌دهد و خودش عملن نشان داد برایمان که چگونه تکانی مد نظرش بوده.. هر چند باسن لاغر ودرازش  از سینه اش هم صافتر بود و من عینن در چشمهایش سی تا باسن زنانه دیدم که موقع الک کردن آرد اینطوری تکان می خورند  آونگ وار و البته هدفش این بود که چه مردهای بدی وجود دارند در این دنیا که ایرادهای الکی ایی می گیرند ..که خودش جزئشان نیست اصلن...با وجو اینکه زنش خیلی سفت است. حالا شما پرسیدی سفتی زنش دیگر چه صیغه ای است؟ خوب. زنی بوده که داشته رانندگی یاد می گرفته. بعد ماشین رو می ندازه توی جوی آب...بعد بچه‌های کلاسمان که ازش پرسیدند : آقا زنه که چیزیش نشد..گفت : نه نترسید .- زنها و مخصوصن آن زن که بعدها فهمیدیم زنش است - خیلی سفتند...و مثل همیشه ته حرفهایش ذوقمرگانه خندید عین تمام وقتهایی که چیز قصه هایش را برایمان تمام می کرد.
پ.ن:
الان قصه ای دیگر به ذهنم رسید. یادم است مثالی زد که هرچیزی وسطش خوبه..مثلن می خواست  بگوید خیر الامور اوسطها. که حدیث است در اصل ومعنی اش این است که حد وسط هرچیزی را رعایت کن..چه قصه تعریف کردن چه وب نویسی .
یا مثلن این را مثال زد که هر چیزی باید نقشش را ایفاء کند در زندگی و آیا می شود که شب عروسی لباس مشکی پوشید؟ و دخترها که گفتند آقا الان که مده گفت نه منظورم این تنگ و کوتاهها نیست و تنگ و کوتاهی لباس خیالی را با تمام جزئیات و برآمدگی و فرورفتگی های زنانه اش نشان داد...پانتومیمی.
یا حتی یکبار( می دانم الان دارید  به من و معلم از خود بدترم فحشهای بد می دهید) تعریف کرد که یکبار یک آخوندی دیدم و چه دیدم..عبایی به دوش انداخته بود که  از شدت نازکی عینن به لباسهایی می مانست که زنها در شبهای شمع آلود و زنده اشان می پوشند برای مردها وهمه چیز- و وای چه تاکیدی داشت بر همه چیزی که از زیر پیدا بود- از آن زیر پیداست.
فقط اضافه کنم که کتی تنش می کرد که هی باید از قدرتی خدا مرتبش می کرد با کنارهم آوردن گوشه های پایینش. درست روبروی زیپ. بچه ها می گفتند دستش آنجایش است الان. دختری هم داشتیم که حالش خوب نبود می گفت مردک همیشه دستش روی سوئیچشه.

 

هر کی دوس داره اینجارو لینک کنه یا اون یکی که تو بلاگفاس بفرمایه لینک کنه.ممنانم از این بابت ازش.

هدف از تغییر آدرس مرادی بود که به اش نایل گشتم. پس بشتابید در لینک کردن این جا. باشد که در زمره ی وبهای پر بازدید قرار بگیرم.

 و هر وقت که وبگذرو باز کم ببینمتون که اومدید و خوشحال شم. ..

من بیشترتونو از گودر می خونم و اگه کامنت نمی ذارم واسه اینه که این کار مشقت زا شده واسم از بابت سرعت.

مثل این معده دردی که الان ریقمو کشیده. البته معده درد ریق آدمو نمی کشه غالبن اما خوب گاهی هم می کشه.

من شاید چند روزی نباشم.

شاید یه روزی نشستم آرشیومو گذاشتم -که باز خر بشم حذفش کنم!-

با هم دعوا نکنید...دعوا خوب نیست. هم رو ببوسید. شلاق بزنید. با هم به گردشهای شبانه بروید.

هم را بترسانید. اما دعوا نکنید.

فانوس به دست اون نوشته رو که خواستی گم کردم.

رضای چاق اون آرشیو رو بذار.

 بانو بیا اینجا سربزنم به ام مردم از بس منتظرت موندم.

مهر تو همینطور.

خاستگاه و نانا...احوال شما؟

نینا اگه شد حتمن بت زنگ می زنم.

یکتا مواظبم باش.

مهرزاد کجایی؟ بیا که دوست مایی.

من الان دپرسده ام چون دانشگاه قبول نشدم.

روحیه ام داغون شده . طوری که برای افطاری در فکر یک آبگوشتم.

انتخاب رشته ام تخمی بود.

آرایشگرم تا پس فردا نیست و ابروهام پاچه بزی گشته.

در فکر یک زیتونی تیره ام. با راههای روشن.

پ.ن:

۱-دارم به، به کار گرفتن یک اسلیو فکر می کنم. باشد که باکلاس شوم.

۲-سادیسم و مازوخیسم خر هستند.

۳- چرا وقتی حرف می زنم با هرکس ته ته اش از مباحث ث. ک. ث سر درمیاره حرفامون؟..چه ابتدای بحث طی الارض باشه و چه طرز ساخت خورشت کنگر؟ فقط کنجکاوم.

در شرف

الان خوابم می آید.
بوی انواع کرمها رو می دهم. 
از یک گردش شبانه برمی گردم و خسته هستم.
شیطان شیطان ِ شیطونی بود. گفت که بیایم اینجا بگویم که او چقدر قوی و با مزه و خوب است.
من الان آمدم این را گفتم اما اضافه هم باید بکنم که ایشان رانده شده اند ....وقتی هستید باهاش هر آن ممکن است آتشی بیاید جزغاله اتان کند... مخصوصن توی حیاط خانه اتان..
امشب حتی سه تا انگشتش قطع شده بود. یادش رفته بود برشان دارد از زیر کابینت. همینطور دستش توی جیبش بود تا وقتی خواستم نوک تک تک انگشتانش را ببوسم...بعد دیدم که سه تا انگشت ندارد. گفتم پدرو گارسیا! انگشتانت کجاست؟
گفت تروئبا قطعشان کرد.
گفتم شت..
گفت یعنی چی.
گفتم یعنی چی و درد عمه ام. خودت می دانی.
خندید. اینقدر جذاب شد موقع خنده که سرم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم می دانی پدرو؟
گفت بگو
گفتم از طلوع آفتاب متنفرم. مخصوصن وقتی که گنجشکها شروع می کنند به عر زدن..متنفرم. شروع روز را نوید می دهند. روزهای مزخرف...روزهای احمق..
گفتم که ساعتی که هوا دارد روشن می شود را ده سال است سعی کرده ام نبینم..قبلش مدرسه که می رفتم مجبور بودم ببینم...
گفت تا روشن نشده هوا بیا ببرمت توی تختت پس.
گفتم ببرم..فردا شب می آیی..؟
گفت اگر تو بیایی.
گفتم تاولهای دستم ترکیده ..
گفت فردا شب می بوسمشان
گفتم اگر جای بوسه ات مار در آمد چه؟
گفت مزخرف نگو..هیچ کوفتی در نمی آید..آن یکی ضحاک بود..تازه اش آن که بوسیدش من نبودم..از فامیلهای دورمان بود.
گفتم.. آها
گفتم : یه چی می ذاری بگم؟
می خواست برود. این پا آن پا کرد.
گفتم : بگم؟ بگم؟ بگم؟
گفت: عکس زن من را که نمی خواهی دربیاوری ..بنال دیگر..
گفتم: بابا سیاست..مناظره!
گفت بگو کره خر
گفتم امشب خیلی خوش گذشت.
گفت می دونم
گفتم از کجا ؟
گفت خونه ی پسر شجاع!
گفتم جون من _ در حالیکه داشت خوابم می برد-
گفت شیطانم دیگر...
خوابیدم.

+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم شهریور 138

بابای من قشنگترین بابای دنیاست.

رفته بودیم کناره های آشپزخونه رو بیاریم ( بله. بله. من بالاخره کار خودمو کردم و کناره ی گردویی رنگ گرفتم برای آشپزخونه ...الان هم خوشحال و خندانم) اونجا مجیدو دیدیم. حواسم رفت پی حرفهای مجید اولش به بابام گفت:سلام حاجی...خیلی مخلصم حاجی...بابام گفت حالش چطوره؟..یعنی حالت چطوره..بابام دوست داره به کسایی که دوست داره اینطور بگه..حالش چطوره مجید..یعنی حال آدمی که دوست دارم و خودش می دونه چطوره لابد ...به بابام گفتم اینو می خوام. نمی دونستم از همه گرونتره قالیه...مجید گفت: بیست..از همه جنسا بهتره این حاجی..رو به بابام گفت اینارو. از ترس بابام رو به بابام به من گفت اینارو...بابام گفت این دختر ما از بچگی از همون موقعی که بغلش می زدم می بردمش دکان می بردمش دکه می بردمش سوپری دس رو گرونترین و بهترین چیزا می ذاشت..بچه بود..دو سه ساله...علی گفت: جنس شناسه حاجی..اینه که دس رو من گذاشت. بابام اخم کرد به علی بد رقم. علی تا خود خونه بغ کرد چیزی نگفت. تو راه هی خودمو برا بابام لوس کردم!

چشمک

می خوام امشب کارای جالبی بکنم. مثلن سیگارامو بردارم برم تو حیاط. لباس مشکی اغواگرمو بپوشم و لوسیون بدن سه کارمو بزنم. لوسیونی که نمی دونم سه کاری که قراره انجام بده چی ان اما من هر وقت قرار باشه کارای جالبی بکنم- به نظر خودم- یه مقدرایشو به بدنم می زنم.
بعدش می رم کتابمو بر می دارم. همون خانه ی ارواح؛ و می شینم لب حموم. پک می زنم به سیگارمو و کتابمو می خونم و گاهی به تو فکر می کنم و منتظر میمونم شیطان در حالیکه دمشو گذاشته رو شونه اش از دیوار روبرو از تاریکی محض بیاد بیرون...بعد دستمو دراز کنم طرفش. خم بشه دستمو ببوسه. در حالیکه تو چشمام نگاه می کنه. موهای مشکی و براقش بخوره به پیشونیم...بعد منتظر می مونم بغلم بزنه ببردم.

که بعدها بابت وقتهایی که پای باسنهای واجبی زده حرام کردیم نگرییم

داشتم لباسامو تا می زدم، تو کمد می ذاشتم . بعضایشو آویزون می کردم به چوب لباسی. قسمت لباسای من دیگه جا نداشت رفتم بذارم لباسمو لابه لای لباساش. دلم سوخت که هیچ لباسی نداره اولش بعد یادم افتاد خودش اهل خرید کردن نیست و مگر اینکه خودم برم براش بخرم و این دلسوزیای خرکی نداره دیگه..پاشو چن دس لباس براش بخر دیگه...اینارو داشتم به خودم می گفتم که چشمم افتاد به کت عروسیش که گذاشتمش تو کاور. شلوارشو که همون سالی که دزد خونه امونو زد با چمدونش برد الحمدلله؛ وگرنه به عنوان شلوار مهمونی قرار بود چند سالی مهمون خونه امون باشه همچنان تا سر زانو دراومدناش..مونده این تحفه با جلیقه اش. نگاهش می کنم که  چه جنس و رنگ و مد املی داشته خدایا! یادمه قبلنا وقتی به کت شلوارای عروسی بابام نگاه می کردم کیف می کردم  که چه رنگ و مدل مشدی. از اون بیتل ها...با کروات آجری رنگ پهن..اصلن نسل خوش تیپی بودن لامصبا..اونوقت ما نور چشمای انقلاب رو نیگامون کن که شب عروسیمون حاضر نشدیم کروات بزنیم که به آرمانهای انقلابمون وفادار بمونیم و تازه اش رفتیم (در اینجا منظور خودش است جمع  همینطوری بسته شده . واسه دل نویسنده) یه دونه از اون زیر پوشای یقه بسته هم پوشیدیم که دوتا تار موی سینه امون گدازه ی آتشین نشه بره تو چشم نامحرمی یا برعکس..
 دارم فکر می کنم چطو من حاضر شدم این ریختی کنارش واسم اصلن..درسته انتخابم بوده. یادم اومد که من داغون تر از این حرفا بودم که گیر بدم به کروات و بند شورت و پادار یا اسلیپ بودن شورتای مردونه اش ..فقط راه فراری می خواستم .. و الان هم عقده ای زین بابت ندارم بحمدلله، فقط حرصه از کوتا اومدنای بیخودی..فقط الان داره این بم الهام می شه که اینم همونه...همون قصه ی کوتا اومدنای عاشقانه و دربستی -که بعدن متوجه می شن چه بیخود و الکی بوده  - که زنایی مث من اول زندگی برا شوهرشون میان..
خوب اولش آدم عروسه..عاشقه..جوونه..تو جوّه..مثلن حاضر می شه حتی واسه پشم ماتحت شوهرشم واجبی بزنه ( در حال حاضر دارم این صحنه رو در مورد یکی از آشنایان تصور می کنم که اومده بود پیشم دردل که: نمی دونی دختر چه حال به هم زنه وقتی موها رشته رشته می شه شروع می کنه افتادن از دور و بر مقعد ...بعد خانم توقع داشت باش همدردی هم بکنم....الان رفتم یه ربع خندیدم اومدم بقیه اشو بنویسم... این فاصله برای شخص حاضری که خنده های نابهنگام و پیش بینی نشده امو دید و خواست دلیلشو بگم  هم جریان اون فداکاری رو گفتم  ایشون برهه ای از زمانو تو خودشون بودن بعد لبخندی زدن. گمونم داشتن تاسف می خوردن از این فرصتی که ده سال پیش می تونستن ازش استفاده ی بهینه بکنن و نکردن..یعنی دیدن چه چیزیو از دست دادن آ..فکرشو بکن باسن صیقلی...یعنی الان دارم خفه می شم از خنده...) چی می گفتم اصن..اگه این پسته پست شد آخرش.. بعدش کم کم یاد می گیره بگه نه..و چه خوب بود از همون اولش می گفت نه که ده سال بعدش نشینه غصه بخوره واسه وقتهایی که دماغشو گرفته بود از بوی لجن واجبی و هی می اومد چک می کرد موهای باسن آقا رشته رشته شده یا نه..یعنی من موندم باسن صیقلی مردانه آخه می ارزه داشتنش به دیدن اون منظره های تهوع آوری که برام وصفش کردی سمیه جان؟!...اگه تونستم من الان نخندم دیگه..اگه تونستم فراموش کنم..اگه تونیستم خجالت بکشم از چشمهای اشک آلود سمیه...نچ..این پست پست نمی شه اینطو که بوش میاد..آقا اصن من رسمن  انصراف خودمو از نوشتن این پست اعلام می کنم.

وقتی قلبم را مُردوند.

منتظرش هستم بیاید. مگر می آید؟ جانم را به لبم می رساند تا بیاید. مراسم ربانی بعد از سحرش در جریان است. راستش دلم خواستدش. نه برای اجرای مراسم مقدس زناشویی. فقط دلم کمی تنگ است و کمی بوس و بغل دوستانه می خواهد.
دلم دیشب نه، پریشب هم خواسته بودش و او تفسیر به چیز دیگر کرده بود و فردایش گفته بود به خدا فقط بری اینکه آب قطع بود..و من فکر کرده بودم به آب چه ربطی داشته بود مگر؟ و تازه فهمیدم چقدر خر است.
بعد منتظر می مانم. می آید... و دعوایمان می شود.من دعوا راه می اندازم. چرا؟ چون که توی مدتی که منتظرش مانده بودم به اینکه توی این زندگی جا دارد اسم من اسماعیل باشد تا فلان فکر کرده بودم. از بس که من دنبال این مردک سگ دو زدم و او ناز کرد برایم. از همان 6شهریور سال 78. ..همان ساعت 1 ظهری که بلند شدم رفتم در خانه اشان آن کاغذ را دادم دستش تا الان. همیشه دوره ای بوده که منتظرم بگذارد. چون نشستم، یعنی در واقع دراز کشیدم به این فکر کردم که فکرش را بکن همین پارسال بود که من چقدر زن تر بودم. و چه شبها و روزهای ساتن و صورتی تری داشتم برای خودم. و اصلن از کی تا حالا یادم رفته موقع راه رفتن بخرامم؟! از بس که طی این یک سال ندیده من را. یعنی داشتم فکر می کرم که اِه اِه اِه ..می بینی تو رو خدا؟! همین پارسال بود که من لباس خواب فروشی ها را با ذوق و شوق می گشتم تا چیزهای جالب و خنده دار پیدا کنم که به ام بیاید. گران هم بودند بودند. از ساتنهای طلایی تا مشکی ها..الان همه اشان توی یک سبد صورتی رنگ توی کمدم تلنبار شده اند روی هم بی مصرف...
و هر وقت هم به اش گفتم که آیا عهدی که گذشته را به یاد می آورد و به نظرش جالب نبوده گفته که نه چون فکر می کند اینها لوازم یک ج..اند. یعنی اسباب کار آن خانم محترمند و گرنه یک زن و شوهر معمولی چه نیازی دارند به اینهمه ولخرجی هایی که می تواند قرص فی فول شود یا زینک پلاس.....بعد من  از اینجایش شروع کردم با کمی خنده که با این حساب خوب بود اگر ج..بودم چون آن خانمها اسباب تفریح زیادی دارند اینطور که خودش می گوید....بعد خوب فکرهایم که به اینجا رسید به خودم توپیدم که نه بابا مثل اینکه خیلی هم یارو  نیستم من. یعنی که خیلی هم دوستانه نمی خواستمش انگار. بعد فکر کردم که چند وقت من توی این خانه آرایش نمی کنم و ادکلن نمی زنم و چند وقت است که ..خیلی چند وقتهای دیگر. چرا باید به مرحله ای برسم که فکر کنم بد نبود فلان بودم...
بعد وقتی آمد که ببوسدم دیدم ریشش خیلی زبر است و نفسش بوی خیار می دهد از بس سالاد خورده و موهایش زبر  است و لاغر است طوری که استخوانهای آرنجش هی می رود توی پهلویم و چانه اش تیز است چون تخت سینه ام درد می گیرد و ...بعد غر زدم.
اول از غر شروع کردم. نه راستی. اولش او گفت که عزیزش چرا ادکلن زده..در حالیکه می داند  او عطر بدنش را دوست دارد و چرا عطر بدنش از بین رفته و خیلی حیف است و دروغ می گفت چون او از این ورساچی صورتی خوشش نمی آید و اصلن بیشتر چون عطر برای روزه دار خوب نیست و من حرصم گرفته بود چون یک و نصفی بیشتر پاف نزده بودم تا شاید بشنوم مثل قبلنها که بوی بهشت می دهم و اینها..بعد من در آمدم که ببخشید بوی چیز که نمی دهم..یا آن چیزهایی که وقتی آدم می خواد چیز بکند می آیند..بعد تاریک بود بالشم را پرت کردم از روی تخت پایین و یک دسم به میله ی تخت بود وآمدم لگدش کنم که پرت شده بود دیگر و افتاده بود روی زمین و الکی پایم رفت هوا را لگد کرد..یعنی آمدم شوتش کنم نشد و او فکرکنم خندید و من چون خیط شده بودم داد زدم و صدایم بالارفت و او صدایش را هم بالا برد و من چون ته دلم از بابت اتفاق مسخره ی لگد نکردن بالش حرصم گرفته بود هی تپق می زدم وسط داد و بیدادهایم  و او می خندید به ام گمانم..یک جا گفتم اصلن تو قلب منو مُردی!..آمدم درستش کنم چون ذهنم مشغول بود گفتم مُردوندی...بعد او مثل همیشه به کمکم نیامده بود که کُشتی بابا جان کُشتی...منم هم وسط دعوا  دنبال فعل می گردم که تو قلب منو..بعد فحش به دادم رسید و گفتم گائ..الخ...و شورش را در آوردم گمانم چون ناموسی اش کردم که من اگر نمی روم دوست پیدا کنم به خاطر نجابت یا وفادار بودنم یا خوبی ام نییست و فقط به خاطر اینکه مردی نیست در اطرافم  که چشمم را پر کند یعنی حوصله ی گشتن ندارم راستش..و اینجا بود که گفت همانطور که داشت پشت می کرد به من که وسط اتاق ایستاده بودم و هی تپق می زدم که می توانم بروم هر گهی دوست دارم بخورم اگر فکر می کنم نجیب یا وفادار نیستم..بعد گفت که اگر من؛ یعنی خودم -همین نگارنده منظورش بود- مرد بودم بابت این حرف زنش برخورد خیلی ناشایستی می کرد ..البته نگفت برخورد ناشایست....و گفت که از بس دارم فُل می کنم دلش می سوزد برایم و چون فردا باید برود سرکار می خواهد بخوابد بعد من چون خیلی سوخته بودم پیراهنم را درآوردم پرت کردم توی صورتش. همان لباس خوابی که بوی ورساچی صورتی می داد. او هم بویش کرد و گذاشتش زیر بالشش..بعد گفت بهتر است بروم یک چیزی بپوشم چون فردا اگر ناغافل گازی جای خانه بترکد می آیند مرا لخت مادرزاد از زیر آوار می کشند بیرون و اگر نمرده باشم تا آخر عمر اذیت خواهم شد از این بابت.

مردیم از بس از دهن نفس کشیدیم بامرام.

چرا فکر می کنی بوی سگ مرده ای که میده دهنت تو این روزا؛ احلی لنا و اشهی من قبلة العذراس؟ 

ثوابش مال تو شکنجه اش مال ما. سحری بخور. مسواکم بزن تو طول روز. 

 مراجع متفق القولند گناهش از عذابی که می کشیم ما کمتره..به مولا.

می دونم دوستش دارم چون مظلومه فقط دارم فکر می کنم این خیلی خاک بر سری نیست؟

دیشب اگر آب قطع نمی شد.

خسته هستم. مثل روزی که خیلی طول کشیده باشد.

me too.

کی حس کردید که تاوانی که دارید می دهید نسبت به جرمی که مرتکب شدید خیلی خیلی بزرگتر است. وحشتناک بزگتر است؟! من می دانم. نگویید. خودم می گویم.  یک بارش لابد توی ۱۴سالگی بوده وقتی که مرد ۳۰ ساله ی زندگیتان را پیدا کرده بودید...وقتی که کتاب علومتان را از دستتان می گرفت و صفحه‌ی دگردیسی قورباغه ها را باز می کرد و دم دارشان را نشان می داد و می گفت: بچه‌گیای تو! شما هم ناچار می خندید. آخر او ۳۰ ساله بود و شما ۱۴ ساله و ۱۴ ساله ها معمولن رویشان نمی شود به شوخی های بی نمک ۳۰ ساله ها نخندند.
همان وقتی که بوی me too  تندی می داد و وقتی که مجبور شدید ازش دور شوید همیشه آن صفحه ی لعنیتی را بو می‌کردید صفحه ای که درش برای همیشه خاطره ی عشق بچه گانه ی۱۴ سالگی دم‌دارتان مدفون شد...لابه لای عطر me too .
وقتی که برایتان انشاء می نوشت. موضوع انشاء: مسئولیت پذیری...
برایتان می نوشت که خوب است که آدم انشاء خودش را خودش بنویسد!.......بعد شما ۲۰ بگیرید و لابه‌لای خطوط دفتر انشاء را با خودکار قرمز بیک قلب بکشید..قلبهای کوچک تپنده...وقتی که برایتان روی مقوا عکس دختر بچه و پسر بچه ی کوچکی می کشید که موهایشان فر است..مقوایی که وقتی جرمتان  که نمی دانستید در نظر دیگران که ۱۴ ساله نیستند اینقدر سنگین است لو رفت تاوانی دادید که تا سر حد مرگ پیشتان کشید؛ و قتی مادرتان مقوای مزبور را پاره کرد در حالیکه داشت به شما می‌گفت عین یک سگ ماده می مانید که موقع حشری شدن زوزه می کشد که سگهای نر بیایند ترتیبش را بدهند  همانموقع بود که سرتان گیج رفت...سرتان در خودتان گیج رفت.همانطور که دختر و پسر توی مقوا هر کدامشان یک طرف رفت شما سرتان در خودتان گیج می خورد.....
و وقتی برایتان یخ در بهشت می خرید و شما توی جوی پرتش می کردید و او می گفت نامرد..می دادی خودم بخورم!
 و وقتی دستتان را می گرفت و می گفت چه پوست نرمی دارید..و  شما بگویید که اتفاقن همه می‌گویند پوستم خارخاریه..و الکی  گفته بودید. کی آخر پوستتان را دیده که در موردش ا ظهار نظر کند..برای کی مهم بوده آخر...هی نرم نرمک به اتان نزدیک می شد و می گفت که چوب کبریتی تو دختر ... داری می‌میری از لاغری.. و دست به ستون فقراتتان بکشد و دستش دنبال سگک لباس زیری باشد که شما نداشتید از بس لاغر بودید ...
وقتی که دعوایتان می کرد که دختر گنده زشته اینکارا دیگه برات. لی لی توی خیابان را می گفت..بعد شما با مشنگی خاص خودتان می گفتید من کجام گنده شده آخه..یعنی که منظورتان این بوده که من اصلن بزرگ نشدم ..و به خدا منظوری هم نداشته باشید..و او گیسهایتان را بکشد بگوید اینطوری حرف نزن دیگه دختر..بزرگ شو.. بعد یکبار بپرید از روبرویش وقتی کلاسور سوم راهنماییتان بغلتان بوده که پا روی بوته ی خاری که افتاده بود توی کوچه نگذارید...و موقع پریدن بگویید: آه..بعد او بگوید اینطور نگو آه دیگه و  یک مرگش شود که بی مقدمه کلاسورتان ر ا بردارد بازش کند و هرچه شما جیغ و ویغ کنید پسش ندهد و شروع کند به خواندن چیزهایی که سر زنگ زبان برای دوست بغل دستی اتان که شریک راز و جرمتان برد نوشته اید که : به نظرش اجازه بدهید ببوسدتان یا نه..و او بگوید نه مردها اگر دختری را زود ببوسند زود هم ولش می کنند...بعد آنقدر بخندد که اشک از چشمهایش بیاید..بعد  شما بدتان بیاید که کاش مردها اینطور نبودند چون خیلی دوست دارید ببوسدتان و شب همه اش به لبتان روغن موی مادرتان را بزنید. مادرتان که همسن الان خودتان بوده ..بعد تلفنی بگوید به اتان که فردا شما را خواهد بوسید..بگوید که یک بوسه ی کامل از لبهای قیطانی شما می خواهد. شما ندانید قیطانی یعنی چه. بعد بروید توی آینه نگاه کنید و فکر کنید قیطانی یعنی این؟! حتی بروید از دبیر ادبیات بپرسید که خانم قیطانی یعنی چی و او با سوء ظن نگاهتان کند و شما بگویید توی کتاب خواندید واز شما بخواهد کتاب را بیاورید! وبدتر اینکه شما  تا مدتها ندانید که بوسه ی کامل یعنی چه..بوسه را توی فیلمها دیده بودید و کامل و ناقصش را نمی دانستید یعنی چی وکافی بود برایتان که بوسیده شوید از طرف مردی که دوست دارید حالا دیگر کا مل و ناقصش با خودش... وتمام شب به بوسه ی در راه ِ فردایتان فکر کنید و فردایش موقعی که چشمهایتان را بسته اید و او دارد نزدیک می شود که ببوسدتان شما رویتان را بکنید آن ور یک هو...بعدش که او دلخور دعوایتان کند که شما هنوز بچه اید گریه کنید وازش متنفر شوید و اجازه ندهید هیچ مردی ببوسدتان  تا ۲۱سالگی ایی که دیگر موقع بوسیده شدن صورتتان را آن ور نکنید و بدانید بوسه ی کامل یعنی چه و بدتر اینکه بدانید ..خوب هم بدانید که بوسه ی ناقص مال زندگی هایی است که ده سال از عمرشان می گذرد....
و وقتی که برایتان گل رز اندازه ی یک دایره ی بزرگ بیاورد...ووقتی که تیپ یک دست مشکی بزند و بگوید که وقتی با دوستانش ایستاده زشت است بیایید بگویید: سلام رضا..برای او بد نیست تازه اش خوب هم هست اما برای شما خوب نیست چون مردم در مورد شما فکرهای بدی خواهند کرد و دوستانش حسود خواهند شد و ...تا اینکه یکبار وقتی دستتان روی شانه اش است و با دست دیگرتان کلاسور را چسبانده اید  تخت سینه اتان و دارید روی جدول راه می روید  دختری را ببینید که ۱۴ ساله نباشد و و موقع رد شدن طوری دست را هم را بگیرند  بی که هم را نگاه کنند که انگار شما نیستید اصلن آنجا ..یعنی همینطور ک دختر دارد از روبرو می آید طوری رد شوند از کنار هم وسرانگشتهایشان هم را لمس کند که شما فقط توی فیلمهای هندی دیده بودید و فکر کنند که شما چون ۱۴ ساله اتان است حواستان نیست وچون نشان می دهدی مشنگید واقعن مشنگید ..وقتی اعتراض کنید او بگوید که شما می توانید جای دخترش باشید حتی و وقتی بگویید پس چرا خواسته بوسه ی کامل از لبهای قیطانی دخترش بگیرد بگوید که این چیزها را وقتی بزرگ شدید می فهمید.
 وهنوز هم  در حالیکه که خودتان شدید سی ساله تو کتتان نرود چیز شعرهایی که برای توجیه کارش سر هم کرده... فقط به این فکر کنید که اگر دخترتان بزرگ شد عمرن اگر اجازه بدهید دست سی ساله ی مردی پشت ۱۴ ساله اش را از پشت مانتو بکاود..اصلن یادش خواهید داد چطور آن دست را گاز و عمرن اگر اجازه بدهید مردی به  صفحه ی علوم دخترتان اشاره کند و بگوید بچه گی هایت.. بچه گی های خودش و جد آبادش..و اینکه به دخترتان یاد خواهید داد که موهای آن دختری که دارد از روبرو می آید را بکشد..یعنی طوری حمله کند به اش که نداند از کجا خورده و با کلاسور بزند تو ی سر سی ساله ی مردک  آنقدر که خون دماغ شود و اصلن اگر قرار باشد پشت ۱۴ ساله ای کاویده شود بهتر است دست ۱۴ ساله – ۱۵ساله- ۱۶ساله – یا ۱۷ساله ای بکاودش..دستی که وقتی دختر ۱۴ساله اتان  رو شانه اش تکیه داده سرانگشتانش دست  بیست و چند ساله ای را لمس نکند همانموقع...به خیال اینکه دخترتان ندیده...همیشه از نوشتن اعداد و ارقام به حروف متنفر بودم. عین چهارده سالگی ام.

زمانهای از دست رفته ای که درشان خیلی نامرد بودم.

رو ناخنهام لاک قرمزی هستش که همرنگ لباس راحتیه که پوشیدم. لاک پوسته پوسته شده. لاک خواهر زاده‌ی چهارساله‌امه. لباسو همراه با مامانم خریدم. مامانم سرخابیشو برد. سرخابیش قشنگتر بود. ولی چون مامانم خواستش من دلم نیومد بگم من این رنگو دوست ندارم. من اینجوری‌ام. از این از خودگذشتگیای کوچیک می کنم شاید دل مامانمو بالاخره بتونم به دست بیارم. که عمرن اگه بیارم. به دست. تابلوه که من  یه دختر عقده ایم .
آه الان یاد یکی افتادم که من صداش می زدم :..مهم نیس چی صداش می زدم. مهم این بود - که دیگه هم نیس- که اون صدام می‌زد : ت... اسم قشنگی واسم درست کرده بود. دوستم داشت. اینو دیر فهمیدم. وقتی فهمیدم که دیگه گند زده بودم. تقصیر خودش بود. نگفته بود که دوستم داره و من برای اینکه بفهمم چقدر دوستم داره گندترین راهو انتخاب کردم: بازی.
باهاش بازی کردم.اونم شکست. بعد فهمیدم چقدر دوستم داشته که اینطور شکست. تو زندگیم ندیدم آدمی اونطور از دستم بشکنه. تو دوره ای باهاش آشنا شدم که تنهایی و بی کسی احاطه ام کرده بود. برهوت عاطفه و احساس بود دور و برم. همچین روزایی بود. شهریور ماه. وضعیت من و اون طوری نبود که بشه رابطه رو به اسم عشق دراورد. چیزی بین دوستی و عشق . و این نام و نشان نداشتن . تعریف نداشتن. روشن نبودن مبهم بودن بود که منو آزار می داد. ذهن دگم بسته ای داشتم که ازم می خواست واسه هر چیزی تعریفی بدم به اش.
گاه می گفت دوستت دارم ت. خیلی دوستت دارم. هنوز تن صداش یادمه که اینموقعها غمگین و مایوس می شد. من گاهی می گفتم دوستت دارم فلانی. گاهی می خوند که دیر آمدی...
آدم نرمالی نبود. سالم نبود. مثل من زخمهای ریز و درشت برداشته بود از زندگی اما مرد بود و زخمها کاری تر بودند. شاید. کمی بیشتر از یه خرده عجیب غریب می شد. اما دوست داشتنی. از دستم میخندید. خسیس بود البته و کمی نامرد. مثل همه ی ماها. ..که شاید خسیس نباشیم همه امون اما نامرد هستیم. چرا دروغ بگیم خسیس هم هستیم. اون کمی بیشتر خسیس بود. خودشو گاه می گرفت که من پیداش کرده بودم. که من همیشه ردشو می گرفتم. که من حسودشم.  دلخوشیای کوچیکی داشت. اینکه صداش بزنم استاد.....
و تازه وقتی فهمید باهاش چه بازی ایی شده حسادتشو دیدم. به عمرم مرد زخمی ایی اونطور ندیدم که از درد و حسادت یا به تعبیر مردها غیرت سوراخ سوراخ شده به خودش بپیچه.
می گفت  تو وجودت ت یه آدمی هست که داره برای زندگی دست و پا می زنه نجاتش بده. بکشش بیرون از میون دیونگیات. می گفت نترس که دیونه ای خوشحال باش. ..می گفت من اگه جای تو بودم خوشحال بودم که اینطور دیونه ام. الان دارم فکر می کنم که این دردش بود. درد اینکه دوست داشت دیونه باشه . دوست داشت نشون بده دیونه اس و همه می دونستیم نیست. اتفاقن حساب کتاب هم داشت کاراش و این بود که تناقض درست کرده بود براش تو جمع.
از دست حرف زدنم میخندید. از دست اینکه فعلها جابه جا می شدن و می شن تو حرفام. می گفت توام با این حرف زدنت ت و می خندید..می گفت تو با این چشمات ت...حتی یه بار گفت این ابروات چیه هی یه لنگه اشو می اندازی بالا؟ ...دوست دارم با دستم دونه دونه بکنمشون..حرص داشت از دستم. بعد یه بار تو یه جلسه ای که داشت خودشو مطرح می کرد..یا مطرح شده بود به شدت؛ من نگاهم به چندتا جوجه فکلی بود...بعد گفت که چرا نگاشون کردی....خندیدم. باورم نمی شد آقای خونسردی که جدی نمی گیره منو ... سر این مورد مزخرف حتی حسودم بشه.  بی که بدونه نقطه ضعفش اومد دستم. من هم می خواستم بفهمم دوستم داره اونقد که دارم؟..تو زندگی همیشه ترسم از این بوده و هست که کسی رو بیشتر از اونکه دوستم داشته باشه، دوست داشته باشم چون همیشه اینطور بوده در واقع!... و گند زدم.احمق بودم. بچه. خیلی.
بعدها دوستاش به ام گفتن که به اشون گفته بوده در حالیکه قهقهه می زده و سیگار می کشیده که بله ما هم یک عاشقیتی داریم...تا وقتی با هم بودیم نگفته بود به من اما. و به من می گفت که دختری رو دوست داره که دختره قراره بمیره. ...! داستانای چیپ و بازاری سرهم می کرد برام در این رابطه به خیال اینکه بچه و خام و ساده ام. اینا بود که ازش دورم می کرد. دروغاش. عقده هاش. من خودم کم عقده نداشتم که گیر یه آدم از خودم بدتر بیفتم. اطوار ریختنش. اینکه زور می زد خودشو دیونه و خاص و متفاوت نشون بده. و تو وجودش یه پسربچه ی کتک خورده بود همیشه. دختر بچه ی کتک خورده ی وجودم از پسر بچه هه بدش می اومد. چون یاد خودش می انداختش. از باباش می ترسید اونم. تو ۲۸ سالگی از شنیدن صدای باباش ممکن بود خودشو خیس کنه....عین الان من . دلم می سوخت و ...الان که دارم اینو می نویسم دلم به درد اومده. یاد وقتایی می افتم که گریه می کرد. ادا نبود دیگه این یکی. واقعن گریه می کرد و هق هق می زد. از دست گذشته ای که هنجار بودنشو ازش سلب کرده بود. لاجرم. همه ا ش دارم فکر می کنم این روزا که کاش الان ، که کاش این زمان باش آشنا می شدم. حالا. تو این سن. با این فکر. اونوقت می بخشیدم به خوبیاش بدیاشو. دیگه اسم نمی ذاشتم رو رفتاراش. فقط دوستش داشتم.نیست.
سوادشو دوست داشتم. علمشو. یادم می داد. چیزیایو که بلد نبودم. ازش می پرسیدم: نوستالژی یعنی چی؟ ازش می پرسیدم اگزیستانیسالیسم یعنی چی؟ توضیح می داد. می فهمیدم. خوشحال می شدم. پررو می شد!
اون روزا نت و وب اینقد رایج نبود. وقتی وب درست کرد رو یادمه. ...چیزایی می نوشتم و می خوندم. دست می زد. از پشت تلفن بوسم می کرد. می موندم این صدای بوسه اس یا عطسه. ازش می پرسیدم. بلند می خندید. خنده های مسخره ی تصنعی ا یی داشت.
خوش تیپ بود. خودش می دونست. دخترای زیادی دوروبرش بود. پسرا. دوست داشت نشون بده پسرا هم می خوانش. از اون لحاظ! عقده ی خیلی بزرگی داشت. اما خوب بود کمی. کمک رسان تا حدی.
بعد وارد یه بازی شدم. خواسته . کمی هم ناخواسته به حکم بچگی و بی تجربگی. دست دشمنانش یه نقطه ضعف داشت اونو نشونشون دادم . شاید خریت. شاید حسادت. شاید ...شاید همون عقده. شاید اصلن همون نرمال نبودن و دیونگی...بعد دید من تو بغل دشمناشم. بعد دید دشمناش دارن از دور به اش لبخند می زنن که این بود عاشقیت و مریدی که ....بعد شکست.

چند سال گذشت. بعد رفتم دیدمش. لرزید! تند تند سیگار کشید. هیچ وقت ندیدم آدمی اونطور جلوم بلرزه. دست و پاشو گم کنه. دستمو گرفت بی هیچ حرفی درو نشونم داد. بیرون کردنشم فیلم بود. ادا بود. این بود که خوب شدم ازش. دیدن ضعفش خوبم کرد. بله من بعضی وقتها تا این حد نامرد می شم.
الان دارم فکر می کنم کاش بود با صدای بمش از پشت تلفن می پرسید :
جانم؟
می گفتم: سلام
فلانی؟
می گفت: جان دلم....
رفت.
دیگه پیر شدم گمونم. عین پیرا حرف می زنم. 

نوشته شده در  جمعه دوازدهم شهریور 1389ساعت 1:32  توسط jenan

طعمهای کلیشه‌...یا اگه هوسه یکی بسه.

امروز همه‌اش تو خودم بودم. نشسته بودم رو زمین بغل قفسه‌های کتاب؛ به مبل قهوه‌ایه تکیه داده بودم و به کتابا نگاه می‌کردم. اسما رد می‌شد از جلو چشام: تقسیم..اگر شبی از شبهای زمستان مسافری..بارون درخت‌ نشین..طوبی و معنای شب..جوان خام..شیاطین..مادام بواری..خانم دلوی..آینه های دردار..بره‌ی گمشده‌ی راعی..همسایه‌ها..داستان یک شهر.....۱۹۸۴...
همینطور قر و قاتی و بی ترتیب و طبقه بندی نشده.
دلم خواست مرتبشون کنم براساس موضوع و کشور نویسنده و سبک...کاری که قبلنا می‌کردم. دیدم حسش نیست. سرم رو شونه‌هام ورم کرده بود. یه فلاسک چایی خورده بودم و هنوزم سردرد داشتم.
دیدم رغبت به خوندن هیچ کدوم ندارم. چه اونایی که  قدیما خوندم و قبلنا دلم می خواست هرازگاهی بخونم دوباره و چه جدیدایی که نخوندم و حالا حالاها دلم نمی‌خواد بخونم.
عوضش خیره شدم به نقشای قالی. حس کردم اجحاف کردم در حق این قالی. احساس کردم قبلنا دوست بودم با نقش قالیا با ترک دیوارا. با سیمانای کنده شده جا به جا. با در سطلایی که خراب می‌شد. با جهت خواب پرزای قالی. دوست بودم با همه‌ی اینا. نزدیک بودن به‎ام. حالا چند وقتیه با همه چی غریبه‏ام. بیگانگی دارم با خودم و خودش و خودت و خودمون و خ...همه.
قبلنا راحت می‎شد شکلای با مزه یا افسانه‌ای یا پر رمز و راز و جادویی دراورد از رو ترکی که تو دیوار پیچ و تاب خورده بود. می‌شد تصور کرد زنیه که دست به کمر ایستاده و دامن زمان مرلین مونرو پوشیده ...قبلنا وقتی تو خودم بودم فکر می کردم. اندیشه وول می خورد تو کله‌ام. الان فقط سکوته. ذهنم شده عین یه کاسه‎ی فلزی خالی. وول خوردن هر فکر و اندیشه‏ای توش جرینگ جرینگ صدا می‌ده  و صدای سرد فلزیش رو اعصابم خش می‌‌ندازه. تو کله‌ام فقط چشمهایی هس که بی‌هدف خیره می‎شه به نقش قالی. به شکلای مخملی مبل. به دایره‌ی آباژور...اینها فقط لحظه‎هایی‌اند که می‌دزدم از زمان.

و صدایی که هر چند دقیقه یه بار می‎پرسه: چته؟ چی شده؟ و تو بگی هیچی. و اون دست بر نداره. و تو خسته باشی. خسته...و فکر کنی که اگر جایی داشتی می‏رفتی زن؟ می‎رفتی. حتمن می‎رفتی. بچه ها رو هم نمی‎بردی. حالا که نه خانه‎ی مامانی داری که بخوادت و نه خواهری هست که بشه به‎اش اعتماد کرد و نه دوستی که دست یاری دراز کنه طرفت می‎مونی. خودت خواستی. انتخاب خودت بود این وضعیت. این روزمره‌گی . این ملال. این ...جلال بود وسط حرفاش می‎گفت: رها کنم؟! آره جلال بود...
 من اما نمی‌تونم رها کنم.

یه مربا خریدم. مربای زرد آلو. خارجیه. امشب اوردم دادم بازش کرد. با ملامت نگاه می‌کنه. یعنی داری باز پرخوری می‌کنی. یعنی چاقی و شکم....خسته بودم. گفتم می‌خوام بچشم. بازش کرد. چرا من نمی‌تونم در مربارو باز کنم؟ اگه بمیره اونوقت کی در مرباهای منو باز می‌کنه؟ کی برام آژانس می‌گیره؟ کی قسطارو می‌ده؟ کی برنامه ی تلویزونو....کامپیوترو..کی قرضارو......کی جواب آدمارو...........کی خریدارو...حتی خریدای زنونه‎ی منو..........کی بچه هارو می‌بره حموم گاهی؟ کی دخترمو می‌شوره وقتی آب داغه........کی .........همه ی زندگی.همه ی همه ی زندگی رو می چرخونه. از همه مهمتر با کی دعوام بشه؟
کی می‌شه بابام. برادرم؟ دوستم؟مَردم؟.................بعد من پیش کی گریه کنم؟...
من چمه اصلن؟ خستم. تا حالا اینقدر عمیق فکر نکرده بودم چقدر تنهام. که فقط تو دنیا اونو دارم و خودمو و بچه هام و وبمو.
اما این حسم باعث نمی‌شه که وقتی کار خونه رو می‌کنه و یه جوی درست کنه مبنی بر اینکه اون مظلوم و زن ذلیله و حس کنه زیاد مرد نیست از دستش عصبانی نشم و نخوام که تو دلم فحشش ندم..یا بدم.....الان باید بنویسم فحش بدم یا ندم؟ نمی دونم.

داشتم از مربا می گفتم. خوردم ازش. من شیرینی دوست ندارم اما این خوب بود. مثل مرباهای ایرانی شیرینیش نمی‌زد. یه جور انگار ژله بود. یاد کتاب خدای چیزهای کوچک افتادم و مادربزرگه که مربای موز درست می‌کرد و سازمان چی چی‌ان گیر می‌داد به‌اش که مرباش نه ژله اس نه مربا...خوشمزه بود. یه خرده طعم لواشک هم می‌داد. دلم خواست بخورم بازم ازش. ترسیدم بم بتوپه بعد تو صورتش دربیام.پرتش کردم رو مبل. شاید وقتی خوابید یه قاشق پر کنم بذارم تو دهنم در حالیکه می مکمش کتاب بخونم. شاید.
کی بود سعی می کرد یادم بده وسایلو پرت نکنم؟ بردارم. بذارم. کی بود؟ آها مرد قصه‌ی دیشب بود. پست قبلی.

این روزا من خیلی بد شدم. چشم چرونم شدم. نگام دنبال پسرای قشنگ می‏ره. چرا؟ نمی‌دونم. فکر کنم یکی از چیزای میانسالی باشه. چیز مثلن تبعات ..یا مشکلات یا از اینا...بیرون که پسرا زیاد دندون گیر نیستن. پسرای باب طبع و میل من البته. عوضش تو تلویزیون...یه تبلیغ هست..آگهی..یه شبکه‌ی عربی نشون می‌ده..اصلن آدم دلش می‌خواد بپره تو بغل اونی که کلاه ایتالیایی سرشه. گندمی. با ته ریش. یقه‌اش بازه. پیرن سفید. بعد زنجیر سفید انداخته رو موهای سیاه سینه‌اش..تیپ اسپانیایی. ایتالیایی. بعد آدم دلش می‌خوادش اون وقت. دس و پای آدم می‌ ره رو ویبره. رسمن. اصن آینه دسم بود همون موقع داشتم زیرابرو برمی داشتم تو چشام نگا کردم دیدم برق زدن!خنده‌‌ام گرفت؛ دندونامم برق زدن!
بعد همه‌اش فکر می‌کنم مردا پس چقدر چشم چرونن اونوقت؟!  اگه حال ما اینه. مهم نیس...باشن. منم هستم. یواشکی. ..دیروز البته اونقد عمیق بود حسم که بش گفتم.
 گفتم ببین این پسرا خیلی قشنگن می‌شه شبکه رو عوض کنی؟ ماه رمضونی معصیت نشه! 
خیره خیره نگام کرد بعد گفت ازت بدم اومد. جدی نمی‌گفت و شوخی هم نمی‌کرد.
درد من اینه که ریز و درشت رفتار اونو با بابام مقایسه می‌کنم.  بعد از ده سال هنو آدم نشدم. تا حرفی می‌زنه حس می‌کنم الان بابامه که تو روم واساده. تو روی مامانم واساده.  دادایی که نشده بزنم اونوقتا رو سر این یکی می‌زنم . اینه که جا می‎خوره از عکس العملای روانیم! به این فکر کردم که اگه بابام بود کله‎ی مامانم روسینه‌اش بود بعد از همچین حرفی. ولی خوب ما  کله ی همو نمی کنیم بابت این حرفا دیگه...پوست همو می‌کنیم. پوست روح همو. ..بعد خندیدم. چاره‌ای نبود. باید نشون می‌دادم دارم شوخی می‌کنم و در ادامه‌اش با لحن لوس و آبکی‌ایی الکی گفتم: پس چرا دیروز به من گفتی شکمت بزرگ شده؟ها؟..ببین خیلی بده این حس!!..
اصلن ربطی نداشتا. خودم برای خودم زبون دراوردم بعد از این حرف . ای ایه ایه ایه..ولی خوب ...می‌دونی گاه فکر می کنم خدا این چشم چرونیارو می ذاره تو وجودم که یخ نبندم همراش. پا به پاش. که بهانه‌ای باشه که بشه باهاش حسی تو خودم تحریک کنم. که نمیرم. که بخوام...ش.

خوابای بد دیدم. دیشب خواب دیدم عموم زنده شده. خواب دیدم. ..تو خونه‌ی بچگیامم. همه ی مرده‌ها زنده شده بودن. خواب مارمولکای اونجارو دیدم. باورتون می‌شد مارمولکا قد کورکودیل شده بودن رو دیوار؟.. نه از این کارتونیای بامزه..نه از اون حال به هم زنا..چندش آورا..بعد بعضیاشونم اونجا مرده بودن و تار عنکبوت روشونو پوشنده بود رو دیوارا...وحشتناک بودن..بعد فضله‌هاشونم بزرگ رو زمین افتاده بود... بعد زن عمو داشت تو همون آشپزخونه آشپزی می‌کرد. زن همون عموی مرده‌ام...یه پیرزنه هم بود که تو خوابم داشت می‎مرد و عروسش داشت همون طرف تو تشت لباس می‌شست و آب کفی کثیف زیر پیرزن ول شده بود... بعد یه چن تا دختر بودن......ووااااااییی کورکودیل گرفته بودن گوشتشو تیکه می‌کردن بپزن از همه چندش تر دم اشون بود که همونطور درسته می‌ذاشتن تو دیگ..............خدایا. بعد خوابام افتضاح بودن دیشب. خیلی ترسیدم.حتی چن بار بیدار شدم سرمو بذارم رو سینه‎اش بعد زورم گرفت. نمی‎دونم چرا. شاید چون اون خیلی این کارمو دوست داره . می‌گه موهات بوی خوبی می ده. می‌گه تو منبع بوهای خوبی....می‎گه ...خیلی چیزا می‎گه. خیلی شده منو بو کنه بعدش بلرزه.. بعدش رهام نکنه....بعدش بگه دیگه نمی شه رهات کرد...اما من خستم از لرزیدناش حتی...خستم از ابراز علاقه‎هاش که مال ده سال پیشه...که وقتی جمله‎ای رو می‌گه بعدیشو من تو دلم می‌گم:
- نرمکم....و در حالیکه سرم رو سینه‌اشه و دستش رو موهام؛ چشامو می‌ بندم. یه ابرمو می ندازم بالا و تو دلم می‌گم بعدیش این می شه: پشمکم...و منتظر می‌ مونم.و همونم می‎شه. بعدش واسه خودم می‌‌خندم. بی‌صدا. تو دلم. به شکل مسخره‌‌ای تو دلم می‌‌خندم.
 و عمرن اگه خوشحال باشم بابت این پیشگویی و انتظار.
-عروسکمفکر می‌کنم حالا "م" بده!
لوسکم...
فکر می‌کنم بعدیش اینه:
-بچه گربه‌ی نانازی من...
بعدی: کیتی...!
-.چشمات..وووای چشمات..
فکر می‌ کنم بعدی رو بیا:
تپلی..لبات....
فکر می‌‌کنم:
-وای وای موهات..
دستات...تنت.....
اینارو همه تو دلم تکرار می کنم وقتی سرم رو سینه‌اشه. سرمم گاهی به حالت شعر خوندن آروم آروم تکون می‌ دم! فکر می‌‌کنه دارم خودمو می‌مالونم به‌اش...این می‌ شه که رها نمی‌ کنه اونوقت اون... اینا یعنی کلیشه. واسه من.

 گاهی شده بگه:

تو کله ی قشنگت مگه چقدر فکر هست چوکولو..
.وای تو چقدر فکر منو می‌خونی..وای چقدر عمیقی....وای چه درکی داری...
..
حرفای دیگه‌ ای هم می‌زنه که کلیشه نیسن اما...اما ...اماخیلی نادرن!..خیلی کم می‌‌گدشون.همینه دیگه. وقتی کلیشه نباشه نادرمی شه حرفها. آه که چقدر نادریّتم افت کرده. این‏ وقتا هم حس می‏‎کنم داره مخمو می‎‌زنه. انگار این حرفا تو دهنش بماسه.

 ساده بگم از این انشاء‌ها خستم. کاش بفهمی چقد خستم.

این شد که  سرمو کردم تو پتو و ام پی تری روشن کردم.  واااااای اگه الان بگم مزه‌ی چی زیر دندونمه!...پووووففف. یه طعم غیر کلیشه: کورکودیل خام........با طعم زرد آلو....اوووغ! 

نوشته شده در  شنبه سیزدهم شهریور 1389ساعت 3:52  توسط jenan 

 

ور..ور...ور...ذهن من خالی شو.

امروزمم کمی مثل دیروز. دارم فکرهایی می کنم. می خوام اتاق بچه هارو بکنم اتاق خودم. کوچیکتر و جمع و جورتر و خودمونی تره. اتاق خوابم می دم بچه ها. مهدی که از حالاشم اعتراض کرده. می گه من اتاق خودمو می خوام. می خوام قالیای هالو بندازم تو اتاق آینده ی بچه ها. قالیای پذیرایی رو گردویی رنگ بخرم. همرنگ مبلها. بعد می خوام ساکت بخرم برای آباژور گنده هه که شبها زیرش بشه کتاب بخونم. این تخته رو هم یه فکری براش می کنم. از بس این پسره روش پرید فلزاش شکست و فنراش در اومد. یا می دم سمساری یا تخته می ندازم زیرش یه تشک سفت می خرم. فنری به ما نیومده. هر چی فنر توش بود رفته تو کمرم از دنده ام زده بیرون. بعدشم الان چیزای خنده داری در این زمینه رسید به ذهنم  اما روم نمی شه بنویسم. علی که رفته بود تخته ی فلزی زیرشو داه بود تعمیر یارو دراومده بود که مهندس...فلان و اینا. یعنی که بابا  ...چیز...علی بدش اومد. توپیده بود به مرده. من خندیدم. به من چه. مَردن بذار همو تیکه تیکه کنن واسه این چیز شعرا.  اصن از بهمن پارسال بلااستفاده مونده. شبا من که رو قالی می خوابم. رو زمین..پتو یا ملافه می ندازم پشت می کنم به بغل دستیم می خوابم. یعنی پشت کردن اینجا ضروریه. اگه پشتمو نکنم طرفِ طرف، رومم به دیوار نباشه خوابم نمی بره. هرچی هم علی می گه که ما شنیده بودیم مردای هوسران و خودخواه بعد از اینکه سیر می شن این ریختی می خوابن. محل نمی دم. یعنی می گه که تو کلاس آموزش قبل از ازدواجشون- ده سال پیش!- نهی اشون کرده بودن از این مدل خوابیدن چون عداوت می آفرینه....مارو که نهی نکردن. علی بچمم هم شاده ها. چیزایی یادش می مونه.
بعد می خوام این دوتا کمد قدیمی سنگینو بدم بره. با زیر رختخوابیه. جا بازتر شه. یه نفسی بشه کشید. بعدش امروز داشتم فکر می کردم سی و یه سالم شد و نشد یه فر بخرم. از بچگی دلم خواسته فر داشته باشم کیک درست کنم. اصلن برام جزلاینفک اشرافیت بود فر داشتن. اما حوصله ی فر گاز ندارم. می خوام مایکروفر بخرم برای پیتزای مهدی و دوستاش. هنوزم عکساشو می ببنم با دوستاش که  دارن پیتزایی که پختمو با کیک پز می خورن و نیشاشون بازه. بعدشم می خوام یه رو تختی براش بخرم. یه چیز خوشکل. باید برم آبادان. اینجا آچغالیه همه چیزاش.
از همه مهمتر تردمیله. اینجا از ۱۲ سال ماه یازده و نصفیش گرمه. نمی شه رفت بیرون پیاده روی. می ندازمش روبرو تلوزیون ام پی تری تو گوش روش را می رم. یه خرده دیگه از حد نیاز خارج شده تپلیّتم.
یه اتو مو هم دوست دارم. گاهی صاف کنم موهامو باهاش.

راستی موهای مها رو رنگ کردم. قهوه ای شد! رو موهای بچه تست کردم دلم نیومد موهای خودم زبر شه! از خودگذشتگی محض. هم علی هم مهدی گفتن مشکی بیشتر میاد به اش.از نظر علی که  همه ی رنگهای دنیا همرنگ موهای منه. هر وقت نظرشو می پرسم در مورد رنگی می گه این که رنگ موهای خودته. یعنی شده از کاهی پرسیدم تا پر کلاغی. بعد من موندم تو حکمت خدا که چطور این دوتا رنگ با هم. کنار هم جمع شده تو موهام و خودم خبر ندارم. یعنی چطو پس نمی بینم تو آینه! نیست که دوست نداره رنگ کنم...بعدش اینکه این میز غذاخوریه رو باید یاد بگیرن جماعت روش غذا بخورن. خریدمش مونده دکوری. بالاخره باید رو زمین بخورن که بچسبه به اشون. حالا باز ماهیو من موافقم که رو زمین خوردش یا با دست اما...اصنا شاید بری این پسره پلی استیشن۳ بگیرم. از نشستن روبرو کامپیوتر بهتره. فاصله اش بیشتره. تلویزیون قدیمیه رو می دم بپکونه.
دلم الان چیز می خواد. هیچی نمی خواد. فقط شاید ...هیچی نمی خواد همون.
موهای دخترم شبیه موهای این مداحه شده. همون که قبلنا علی گوشش می داد. یه هو داد می زنه آدم زرد می کنه. سعید حدادیان. شبیه مارادونا هم هست موهاش. و مارکز. و دیگه...ویر رنگ افتاده تو جونم نمی دونم چه رنگی کنم. اون روز با خواهرم رفتیم رنگ انتخاب کنیم واسه خودش. اون بلاخره به آرزوش رسید و نسکافه ای خرید. بعد مرده فروشندهه گفت خانم این رنگ الان مدله!! ..من بردم واسه بچه ها خیلی رنگ قهوه ای قشنگی ازش دراومد. فندقی رو با قهوه ای قاتی می کنید...از بچه ها هم منظورش زنشه. اینجا اینجوری می گن: بچه ها رو بردم..بچه هارو اوردم. ..بچه ها خوبن؟...بچه ها گفتن...بچه ها یعنی زنم. خانمم. همسرم..همون عیال و منزل و بی ادبی و ضعیفه و اینا...فکر کردم بچه هاشم که لابد آرایشگره. یا شاگرد آرایشگره. ..از مدله هم منظورش این بود که بگه مده...کللن روز خوبی بود اون روز. روزی که شبش موهای خواهرم و دخترمو رنگ کردم.
الانم دخترم تفنگ گرفته دستش. به پدر و برادرش شلیک می کنه. کللن روم سفید با این دختر بزرگ کردن. نمی دونم به کی رفته اینقدر وحشیه. نمی دونم. 

نوشته شده در  شنبه سیزدهم شهریور 1389ساعت 22:53  توسط jenan