که بعدها بابت وقتهایی که پای باسنهای واجبی زده حرام کردیم نگرییم

داشتم لباسامو تا می زدم، تو کمد می ذاشتم . بعضایشو آویزون می کردم به چوب لباسی. قسمت لباسای من دیگه جا نداشت رفتم بذارم لباسمو لابه لای لباساش. دلم سوخت که هیچ لباسی نداره اولش بعد یادم افتاد خودش اهل خرید کردن نیست و مگر اینکه خودم برم براش بخرم و این دلسوزیای خرکی نداره دیگه..پاشو چن دس لباس براش بخر دیگه...اینارو داشتم به خودم می گفتم که چشمم افتاد به کت عروسیش که گذاشتمش تو کاور. شلوارشو که همون سالی که دزد خونه امونو زد با چمدونش برد الحمدلله؛ وگرنه به عنوان شلوار مهمونی قرار بود چند سالی مهمون خونه امون باشه همچنان تا سر زانو دراومدناش..مونده این تحفه با جلیقه اش. نگاهش می کنم که  چه جنس و رنگ و مد املی داشته خدایا! یادمه قبلنا وقتی به کت شلوارای عروسی بابام نگاه می کردم کیف می کردم  که چه رنگ و مدل مشدی. از اون بیتل ها...با کروات آجری رنگ پهن..اصلن نسل خوش تیپی بودن لامصبا..اونوقت ما نور چشمای انقلاب رو نیگامون کن که شب عروسیمون حاضر نشدیم کروات بزنیم که به آرمانهای انقلابمون وفادار بمونیم و تازه اش رفتیم (در اینجا منظور خودش است جمع  همینطوری بسته شده . واسه دل نویسنده) یه دونه از اون زیر پوشای یقه بسته هم پوشیدیم که دوتا تار موی سینه امون گدازه ی آتشین نشه بره تو چشم نامحرمی یا برعکس..
 دارم فکر می کنم چطو من حاضر شدم این ریختی کنارش واسم اصلن..درسته انتخابم بوده. یادم اومد که من داغون تر از این حرفا بودم که گیر بدم به کروات و بند شورت و پادار یا اسلیپ بودن شورتای مردونه اش ..فقط راه فراری می خواستم .. و الان هم عقده ای زین بابت ندارم بحمدلله، فقط حرصه از کوتا اومدنای بیخودی..فقط الان داره این بم الهام می شه که اینم همونه...همون قصه ی کوتا اومدنای عاشقانه و دربستی -که بعدن متوجه می شن چه بیخود و الکی بوده  - که زنایی مث من اول زندگی برا شوهرشون میان..
خوب اولش آدم عروسه..عاشقه..جوونه..تو جوّه..مثلن حاضر می شه حتی واسه پشم ماتحت شوهرشم واجبی بزنه ( در حال حاضر دارم این صحنه رو در مورد یکی از آشنایان تصور می کنم که اومده بود پیشم دردل که: نمی دونی دختر چه حال به هم زنه وقتی موها رشته رشته می شه شروع می کنه افتادن از دور و بر مقعد ...بعد خانم توقع داشت باش همدردی هم بکنم....الان رفتم یه ربع خندیدم اومدم بقیه اشو بنویسم... این فاصله برای شخص حاضری که خنده های نابهنگام و پیش بینی نشده امو دید و خواست دلیلشو بگم  هم جریان اون فداکاری رو گفتم  ایشون برهه ای از زمانو تو خودشون بودن بعد لبخندی زدن. گمونم داشتن تاسف می خوردن از این فرصتی که ده سال پیش می تونستن ازش استفاده ی بهینه بکنن و نکردن..یعنی دیدن چه چیزیو از دست دادن آ..فکرشو بکن باسن صیقلی...یعنی الان دارم خفه می شم از خنده...) چی می گفتم اصن..اگه این پسته پست شد آخرش.. بعدش کم کم یاد می گیره بگه نه..و چه خوب بود از همون اولش می گفت نه که ده سال بعدش نشینه غصه بخوره واسه وقتهایی که دماغشو گرفته بود از بوی لجن واجبی و هی می اومد چک می کرد موهای باسن آقا رشته رشته شده یا نه..یعنی من موندم باسن صیقلی مردانه آخه می ارزه داشتنش به دیدن اون منظره های تهوع آوری که برام وصفش کردی سمیه جان؟!...اگه تونستم من الان نخندم دیگه..اگه تونستم فراموش کنم..اگه تونیستم خجالت بکشم از چشمهای اشک آلود سمیه...نچ..این پست پست نمی شه اینطو که بوش میاد..آقا اصن من رسمن  انصراف خودمو از نوشتن این پست اعلام می کنم.