در شرف

الان خوابم می آید.
بوی انواع کرمها رو می دهم. 
از یک گردش شبانه برمی گردم و خسته هستم.
شیطان شیطان ِ شیطونی بود. گفت که بیایم اینجا بگویم که او چقدر قوی و با مزه و خوب است.
من الان آمدم این را گفتم اما اضافه هم باید بکنم که ایشان رانده شده اند ....وقتی هستید باهاش هر آن ممکن است آتشی بیاید جزغاله اتان کند... مخصوصن توی حیاط خانه اتان..
امشب حتی سه تا انگشتش قطع شده بود. یادش رفته بود برشان دارد از زیر کابینت. همینطور دستش توی جیبش بود تا وقتی خواستم نوک تک تک انگشتانش را ببوسم...بعد دیدم که سه تا انگشت ندارد. گفتم پدرو گارسیا! انگشتانت کجاست؟
گفت تروئبا قطعشان کرد.
گفتم شت..
گفت یعنی چی.
گفتم یعنی چی و درد عمه ام. خودت می دانی.
خندید. اینقدر جذاب شد موقع خنده که سرم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم می دانی پدرو؟
گفت بگو
گفتم از طلوع آفتاب متنفرم. مخصوصن وقتی که گنجشکها شروع می کنند به عر زدن..متنفرم. شروع روز را نوید می دهند. روزهای مزخرف...روزهای احمق..
گفتم که ساعتی که هوا دارد روشن می شود را ده سال است سعی کرده ام نبینم..قبلش مدرسه که می رفتم مجبور بودم ببینم...
گفت تا روشن نشده هوا بیا ببرمت توی تختت پس.
گفتم ببرم..فردا شب می آیی..؟
گفت اگر تو بیایی.
گفتم تاولهای دستم ترکیده ..
گفت فردا شب می بوسمشان
گفتم اگر جای بوسه ات مار در آمد چه؟
گفت مزخرف نگو..هیچ کوفتی در نمی آید..آن یکی ضحاک بود..تازه اش آن که بوسیدش من نبودم..از فامیلهای دورمان بود.
گفتم.. آها
گفتم : یه چی می ذاری بگم؟
می خواست برود. این پا آن پا کرد.
گفتم : بگم؟ بگم؟ بگم؟
گفت: عکس زن من را که نمی خواهی دربیاوری ..بنال دیگر..
گفتم: بابا سیاست..مناظره!
گفت بگو کره خر
گفتم امشب خیلی خوش گذشت.
گفت می دونم
گفتم از کجا ؟
گفت خونه ی پسر شجاع!
گفتم جون من _ در حالیکه داشت خوابم می برد-
گفت شیطانم دیگر...
خوابیدم.

+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم شهریور 138