بعضی چیزها که هستند.

بعضی چیزا هستن که حس می شن و گفته نمی شن
و اگر بیام بگمشون و بخوامشون ازت؛
نمی تونم.
و اگر بگمشون
و تو بعد از درخواست من انجامشون بدی
دیگه فایده ای نداره وجودشون.
بعضی چیزا هستن که حس می شن و گفته نمی شن.
در صمیم دردآورن
و دیده نمی شن
و من همیشه خسته می مونم
بین این دو حس که بلاخره  به تو بگمشون یا نگم.
آخه نمی تونم به تو بگم که:
همه ی روش دوست داشتنتو نسبت به من تغییر بده
 یا روم غیرت پیدا کن
یا یک بار سوپرایزم کن  و برام  یه هدیه بیار
یا چشمامو پر کن از مردیت و کاری کن که من ندونم چیه.
نمی تونم به ات بگم دنیارو تو چشمم قشنگ کن
هر چی هم که به ام نزدیک باشی و نزدیکم باشی
نمی تونم بت بگم شکل دوست داشتنی زندگی در نظر من چیه.
چرا خودت یه بار نمی فهمی که شکل دوست داشتنی زندگی در نظر من چیه
گاهی در ظاهر ساکت و راضی و آرومم و به نظرت می رسه که به این وضعیت عادت کردم
و این معنیش این نیس که فکر کنی من تسلیم شدم.
و گاهی فکر می کنی حوصله ام سر رفته
در حالیکه دارم خستگیمو پنهان می کنم ازت.
عزیز دل من
منو به مرحله ای نرسون که بگم:
کاش گفته بودم
کاش حرفامو زده بودم.
برای زنهایی که وقتی آرایش می کنند و رژهای قرمز می زنند و عطرهای خوشبو و از شوهرشون می خوان که زیپ پیرن شبشون رو بکشه بالا و منتظرن که شوهرشون فقط زیپ پشت پیرن رو نکشه بالا بلکه متوجه زنانگی زیر پیرن هم بشه،و شوهره  که میاد، زیپه رو می کشه بالا و در حالیکه زن رو با مهربونی و لبخندی معمولی از سر راش می زنه کنار می ره ماشینو روشن می کنه و زن پشت سرش راه می افته و دوربین کنون به دست با کیف شبش بازی می کنه..وقتی که بیرون بارونه شوهره یه نگاه به زن میندازه و کتش رو می کشه رو سرش و می دوه طرف ماشین و زنه با موهای درست شده و آرایش شبش می مونه همونجا دم در که چطو فاصله ی در تا ماشینو رد کنه و  بالاخره رد می کنه و می ره تو ماشین و آرایششو که بارون شسته تو آینه ی آرایش جلوی ماشین درست می کنه و لبخند می زنه به شوهرش که داره موهاشو می تکونه از بارون و تموم مسیر شوهرش مثل همه ی وقتهایی که می رونه حرف نمی زنه و زن بیرون رو نگاه می کنه و وقتی می رسن به مهمونی  به شوهرش که بغل دستش نشسته و داره ذوق می کنه از شیرین زبونی واستعداد بچه هاش لبخند می زنه و خوشحال به بچه ها و بعد به حس افتخار وذوق ِ باباشون نگاه می کنه و در حالیکه  اونجا زن و شوهرایی رو ببینه که یواشکی تو تاریکی بازوی همو می بوسن یا مرده در حالیکه داره تو گوش زنش چیزی می گه بناگوششو هم می بوسه ....و بغض گنده ای  خفه اش  کنه و با حلقه ی ازدواجش بازی  کنه و سرشو  بندازه پایین و بعد از مهمونی هم تو راهروی مهمونی زن و شوهرایی رو ببینه که دس هم رو گرفتن و بچه اشون بینشون داره راه می ره..و بعد بچه رو بلند می کنن در حالیکه هر کدومشون یه دستشو گرفتن.به مرد نگاه می کنه که خیلی جلوتر از او بچه رو رو شونه اش گذاشته و بعد برمی گرده براش  با لبخند و مهربونی دست تکون می ده ..بچه هم دست تکون می ده....زن خیلی پشت سرشون آروم آروم راه می افته ..و وقتی می رسن خونه پیرنشو خودش در میاره. جواهر بدلی خوشکلشو درمیاره. آرایششو پاک می کنه لباس سفید تمیز راحتیشو می پوشه و به مردی که به اش پشت کرده و تو تخت خوابیده پشت می کنه و چشماشو رو هم می ذاره....
و برای خودم و تنهاییهای ناگزیرم.