زمانهای از دست رفته ای که درشان خیلی نامرد بودم.

رو ناخنهام لاک قرمزی هستش که همرنگ لباس راحتیه که پوشیدم. لاک پوسته پوسته شده. لاک خواهر زاده‌ی چهارساله‌امه. لباسو همراه با مامانم خریدم. مامانم سرخابیشو برد. سرخابیش قشنگتر بود. ولی چون مامانم خواستش من دلم نیومد بگم من این رنگو دوست ندارم. من اینجوری‌ام. از این از خودگذشتگیای کوچیک می کنم شاید دل مامانمو بالاخره بتونم به دست بیارم. که عمرن اگه بیارم. به دست. تابلوه که من  یه دختر عقده ایم .
آه الان یاد یکی افتادم که من صداش می زدم :..مهم نیس چی صداش می زدم. مهم این بود - که دیگه هم نیس- که اون صدام می‌زد : ت... اسم قشنگی واسم درست کرده بود. دوستم داشت. اینو دیر فهمیدم. وقتی فهمیدم که دیگه گند زده بودم. تقصیر خودش بود. نگفته بود که دوستم داره و من برای اینکه بفهمم چقدر دوستم داره گندترین راهو انتخاب کردم: بازی.
باهاش بازی کردم.اونم شکست. بعد فهمیدم چقدر دوستم داشته که اینطور شکست. تو زندگیم ندیدم آدمی اونطور از دستم بشکنه. تو دوره ای باهاش آشنا شدم که تنهایی و بی کسی احاطه ام کرده بود. برهوت عاطفه و احساس بود دور و برم. همچین روزایی بود. شهریور ماه. وضعیت من و اون طوری نبود که بشه رابطه رو به اسم عشق دراورد. چیزی بین دوستی و عشق . و این نام و نشان نداشتن . تعریف نداشتن. روشن نبودن مبهم بودن بود که منو آزار می داد. ذهن دگم بسته ای داشتم که ازم می خواست واسه هر چیزی تعریفی بدم به اش.
گاه می گفت دوستت دارم ت. خیلی دوستت دارم. هنوز تن صداش یادمه که اینموقعها غمگین و مایوس می شد. من گاهی می گفتم دوستت دارم فلانی. گاهی می خوند که دیر آمدی...
آدم نرمالی نبود. سالم نبود. مثل من زخمهای ریز و درشت برداشته بود از زندگی اما مرد بود و زخمها کاری تر بودند. شاید. کمی بیشتر از یه خرده عجیب غریب می شد. اما دوست داشتنی. از دستم میخندید. خسیس بود البته و کمی نامرد. مثل همه ی ماها. ..که شاید خسیس نباشیم همه امون اما نامرد هستیم. چرا دروغ بگیم خسیس هم هستیم. اون کمی بیشتر خسیس بود. خودشو گاه می گرفت که من پیداش کرده بودم. که من همیشه ردشو می گرفتم. که من حسودشم.  دلخوشیای کوچیکی داشت. اینکه صداش بزنم استاد.....
و تازه وقتی فهمید باهاش چه بازی ایی شده حسادتشو دیدم. به عمرم مرد زخمی ایی اونطور ندیدم که از درد و حسادت یا به تعبیر مردها غیرت سوراخ سوراخ شده به خودش بپیچه.
می گفت  تو وجودت ت یه آدمی هست که داره برای زندگی دست و پا می زنه نجاتش بده. بکشش بیرون از میون دیونگیات. می گفت نترس که دیونه ای خوشحال باش. ..می گفت من اگه جای تو بودم خوشحال بودم که اینطور دیونه ام. الان دارم فکر می کنم که این دردش بود. درد اینکه دوست داشت دیونه باشه . دوست داشت نشون بده دیونه اس و همه می دونستیم نیست. اتفاقن حساب کتاب هم داشت کاراش و این بود که تناقض درست کرده بود براش تو جمع.
از دست حرف زدنم میخندید. از دست اینکه فعلها جابه جا می شدن و می شن تو حرفام. می گفت توام با این حرف زدنت ت و می خندید..می گفت تو با این چشمات ت...حتی یه بار گفت این ابروات چیه هی یه لنگه اشو می اندازی بالا؟ ...دوست دارم با دستم دونه دونه بکنمشون..حرص داشت از دستم. بعد یه بار تو یه جلسه ای که داشت خودشو مطرح می کرد..یا مطرح شده بود به شدت؛ من نگاهم به چندتا جوجه فکلی بود...بعد گفت که چرا نگاشون کردی....خندیدم. باورم نمی شد آقای خونسردی که جدی نمی گیره منو ... سر این مورد مزخرف حتی حسودم بشه.  بی که بدونه نقطه ضعفش اومد دستم. من هم می خواستم بفهمم دوستم داره اونقد که دارم؟..تو زندگی همیشه ترسم از این بوده و هست که کسی رو بیشتر از اونکه دوستم داشته باشه، دوست داشته باشم چون همیشه اینطور بوده در واقع!... و گند زدم.احمق بودم. بچه. خیلی.
بعدها دوستاش به ام گفتن که به اشون گفته بوده در حالیکه قهقهه می زده و سیگار می کشیده که بله ما هم یک عاشقیتی داریم...تا وقتی با هم بودیم نگفته بود به من اما. و به من می گفت که دختری رو دوست داره که دختره قراره بمیره. ...! داستانای چیپ و بازاری سرهم می کرد برام در این رابطه به خیال اینکه بچه و خام و ساده ام. اینا بود که ازش دورم می کرد. دروغاش. عقده هاش. من خودم کم عقده نداشتم که گیر یه آدم از خودم بدتر بیفتم. اطوار ریختنش. اینکه زور می زد خودشو دیونه و خاص و متفاوت نشون بده. و تو وجودش یه پسربچه ی کتک خورده بود همیشه. دختر بچه ی کتک خورده ی وجودم از پسر بچه هه بدش می اومد. چون یاد خودش می انداختش. از باباش می ترسید اونم. تو ۲۸ سالگی از شنیدن صدای باباش ممکن بود خودشو خیس کنه....عین الان من . دلم می سوخت و ...الان که دارم اینو می نویسم دلم به درد اومده. یاد وقتایی می افتم که گریه می کرد. ادا نبود دیگه این یکی. واقعن گریه می کرد و هق هق می زد. از دست گذشته ای که هنجار بودنشو ازش سلب کرده بود. لاجرم. همه ا ش دارم فکر می کنم این روزا که کاش الان ، که کاش این زمان باش آشنا می شدم. حالا. تو این سن. با این فکر. اونوقت می بخشیدم به خوبیاش بدیاشو. دیگه اسم نمی ذاشتم رو رفتاراش. فقط دوستش داشتم.نیست.
سوادشو دوست داشتم. علمشو. یادم می داد. چیزیایو که بلد نبودم. ازش می پرسیدم: نوستالژی یعنی چی؟ ازش می پرسیدم اگزیستانیسالیسم یعنی چی؟ توضیح می داد. می فهمیدم. خوشحال می شدم. پررو می شد!
اون روزا نت و وب اینقد رایج نبود. وقتی وب درست کرد رو یادمه. ...چیزایی می نوشتم و می خوندم. دست می زد. از پشت تلفن بوسم می کرد. می موندم این صدای بوسه اس یا عطسه. ازش می پرسیدم. بلند می خندید. خنده های مسخره ی تصنعی ا یی داشت.
خوش تیپ بود. خودش می دونست. دخترای زیادی دوروبرش بود. پسرا. دوست داشت نشون بده پسرا هم می خوانش. از اون لحاظ! عقده ی خیلی بزرگی داشت. اما خوب بود کمی. کمک رسان تا حدی.
بعد وارد یه بازی شدم. خواسته . کمی هم ناخواسته به حکم بچگی و بی تجربگی. دست دشمنانش یه نقطه ضعف داشت اونو نشونشون دادم . شاید خریت. شاید حسادت. شاید ...شاید همون عقده. شاید اصلن همون نرمال نبودن و دیونگی...بعد دید من تو بغل دشمناشم. بعد دید دشمناش دارن از دور به اش لبخند می زنن که این بود عاشقیت و مریدی که ....بعد شکست.

چند سال گذشت. بعد رفتم دیدمش. لرزید! تند تند سیگار کشید. هیچ وقت ندیدم آدمی اونطور جلوم بلرزه. دست و پاشو گم کنه. دستمو گرفت بی هیچ حرفی درو نشونم داد. بیرون کردنشم فیلم بود. ادا بود. این بود که خوب شدم ازش. دیدن ضعفش خوبم کرد. بله من بعضی وقتها تا این حد نامرد می شم.
الان دارم فکر می کنم کاش بود با صدای بمش از پشت تلفن می پرسید :
جانم؟
می گفتم: سلام
فلانی؟
می گفت: جان دلم....
رفت.
دیگه پیر شدم گمونم. عین پیرا حرف می زنم. 

نوشته شده در  جمعه دوازدهم شهریور 1389ساعت 1:32  توسط jenan