گذرا

این حالت لابد مال سیزده چهارده سالگیه. حالت بی هویتی و عدم ثبات در شخصیت؛ واسه همین آدم روش نمیشه بنویسه که دلش می خواد بشه از این دخترا و زنهایی که بلدن قشنگ حرف بزنن. مهربون. ظریف. جذاب: بگن شبت قشنگ عزیزم. بگن عسیسم. بگن ... توک زبونی. با نمک. مثلن همین دوستام. بچه گونه حرف می زنن. من روم نمی شه. مخصوصن با زنها. با مردا چرا کمی بلدم. می دونم چطو می شه یه مردو تا سر حد خون بالا اوردن جذب کرد! طوری که تو 60 سالگی راه بره و بگه دیشب من جوون شدم دختر...همه اش سودای دل گوش می دادم و به  تو فکر می کردم. این جریان البته مال ۵ سال پیشه الان دیگه نمی دونم از پسش برمی آم یا نه و اینکه  مرد بعد از مدتی البته زده نشه و فرار نکنه!  الان این ربط نداشتا همینطور اومدش تو ذهنم. اما نوبت زنها که می شه جدی می شم ..واسه بچه ها هم راحتم. قبلنا قرار بودش برم رادیو واسه یه برنامه‌ی کودک جیغ جیغونه که مثل همه چیه زندگیم گند زدم بش. با این اوصاف من دلم می خواد زنونه و لطیف و مهربون باشم. کاش روانپزشکه یادم بده. پول مفت که نمی دم بش!
پ.ن:
بیکارم آ.

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم شهریور 1389ساعت 19:36  توسط jenan