و تو چه می دانی بار آخر کدامین بار من است؟

امروز دستم سوخت. درد گرفت. دلم می خواست یکی باشه حداقل نشون بده نگرانمه.  نه که نبود. اما خیلی طول کشید ابراز نگرانیش و خیلی خونسردانه. انگار که لیوانی ارزان قیمت شکسته باشد. از همون لیوانای سس مثلن. همینا که دلت می خواد بشکنن یا موقع عصبانیت از عمد می ذاریشون دم دستت پرتشون می کنی.
این شد که دردو بهانه کردم و گریه کردم. از درد و سوزش هم نبود فقط. گرچه تا دو سه ساعت زق زق می کرد. عین جای بریده ی عضوی. الان تاولای بدی زده. فردا با  بچه ها چیکار کنم با این دست معیوب. دراز کشیدم رو مبله ی روبرو تلویزیون و به اخبار گوش می دادم و به بهانه ی درد دستم گریه می کردم.
داشت می گفت سارکوزی کولی هارو از فرانسه اخراج کرده. بلغاریها و رومانی هارو. من با کولی ها نسبتی ندارم. هیچ آشنای بلغار یا رومانیایی ندارم اما براشون گریه کردم.
 بعد همه اعتراض کردن و متهمش کردن به بدرفتاری با خارجیها. بعد نشون می دادشون که زیر بارون نشستن و پلیس میاد زیر بغلشونو می گیره بلند می کنه...گریه کردم. دیدمشون  و گریه کردم. یاد انتخابات خودمون افتادم نمی دونم چرا...بعد از درد گریه کردم.
اخبار داشت می گفت تونی بلرفلان. دیگه نشنیدم. چونکه حواسم رفت به لباس مجریه که قشنگ بود و اما از مجریه بگم که  هی تپق می زد و دلم براش سوخت و گریه کردم... بعد سر سریال دیدن که  زن تقریبن نزدیک 50  ساله ی تو سریال متوجه می شه شوهرش به این خاطر طلاقش داد که با خواهر کوچیکه اش که خودش بزرگ کرده ازدواج کنه  واینکه زنه به شوهرش می گفت که چرا 30 سال پیش خیانت نکردی..چرا 20 سال پیش که زندگی هنو پیش روم پهن وفراخ وگشاد (بی ادبیاش از منه . شما بزرگین منو می بخشین. اوچیکیم)  بود خیانت نکردی..الان که دیگه به پایان نزدیکم ..و اینکه تو منو مث یه ملکه کردی..یعنی مث یه ملکه بام برخورد داشتی در ماشینو واسم باز می کردی و  د آخه نامرد دیوث خواهر مادر فلان... چرا این طوری تا می کنی با من..عمرن اگه اینطور گفت. الان دیگه متوجه شدین که من اینو اضافه کردم چون الان به نظرم زندگی یه تخم اویزون میمونه در اصل...گفت که ..بعد یه هو دسش می ره رو شماره خواهرش که هون شب قصد داش بره بیروت تو بغلش گریه کنه و زنگ گوشی خواهره که تو کمد قایم شده بود به گوش می رسه و خواهر کوچیکه خودشو می ندازه رو پای بزرگه و من گریه کردم آ...یعنی یه جعبه دستمال کاغذی رو تموم کردم پای این صحنه...بعد شوهر عین همون میمونه که گوزیده البته  اون وسط می خواست که سر وسامون بده اوضاعو...حالا ولش کن...بعد دستمو گرفتم روبرو باد کولر. اونجاهایی که نسوخته بود از درد کرخت شد و اونجاهایی که سوخته بود خنک..این شد که گریه کردم. از درد اونجاهایی که سرما کرختش کرده بود. از درد اینکه جاهاییم که درد ندارن هم به وسیله ی اینکه می خوام جاهایی که درد دارن و خوب کنم  دردناک می شن. یعنی از این بابت که چرا نمی شه لحظه ای بی درد زیست؟ وقتی سوخته هاتو خنک می کنی نسوخته هات کرخت می شه از همون سرمایی که واسه سوخته هات مفیده. مفهوم که شد؟
بعد دیگه اینکه رفتم به این مناسبت دوتا بشقاب برنج زدم با دوسه تا ماهی وگوجه سرخ شده و دوتا لیمو با پوست و  یه ته پپسی. با همین دست معیوب به خدا. بعد طرفمون داش می خندید به قول قزوینیا که...
بعد اینکه به جون خودم من پیر شدم رفت..
پ.ن:
گفتمش مرد پاشو ببرم حموم دسم سوخته  می سوزه شامپو بزنم..بوی ماهی وسگ مرده گرفتم از دست ماهی تمیز کردن..گفتش زن مرا با حمام تو کاری نیست خوب این یک شب را نرو حمام. گفتمش در همه کارها ناتمامی..

پ.ن: امروز مامانم زنگ زد. چن وقتیه به هیچ کدومشون زنگ نزدم. خبری ندادم و نگرفتم. سرد. خیلی سرد باش حرف زدم. یکی دو دقیقه گوشیو تو سکوت نگه داشت بعد گفت سلام برسون. گوشیو گذاشتم. بار آخر خیلی زخمیم کردن. بار آخر؟ ....

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم شهریور 1389ساعت 2:33  توسط jenan