ور..ور...ور...ذهن من خالی شو.

امروزمم کمی مثل دیروز. دارم فکرهایی می کنم. می خوام اتاق بچه هارو بکنم اتاق خودم. کوچیکتر و جمع و جورتر و خودمونی تره. اتاق خوابم می دم بچه ها. مهدی که از حالاشم اعتراض کرده. می گه من اتاق خودمو می خوام. می خوام قالیای هالو بندازم تو اتاق آینده ی بچه ها. قالیای پذیرایی رو گردویی رنگ بخرم. همرنگ مبلها. بعد می خوام ساکت بخرم برای آباژور گنده هه که شبها زیرش بشه کتاب بخونم. این تخته رو هم یه فکری براش می کنم. از بس این پسره روش پرید فلزاش شکست و فنراش در اومد. یا می دم سمساری یا تخته می ندازم زیرش یه تشک سفت می خرم. فنری به ما نیومده. هر چی فنر توش بود رفته تو کمرم از دنده ام زده بیرون. بعدشم الان چیزای خنده داری در این زمینه رسید به ذهنم  اما روم نمی شه بنویسم. علی که رفته بود تخته ی فلزی زیرشو داه بود تعمیر یارو دراومده بود که مهندس...فلان و اینا. یعنی که بابا  ...چیز...علی بدش اومد. توپیده بود به مرده. من خندیدم. به من چه. مَردن بذار همو تیکه تیکه کنن واسه این چیز شعرا.  اصن از بهمن پارسال بلااستفاده مونده. شبا من که رو قالی می خوابم. رو زمین..پتو یا ملافه می ندازم پشت می کنم به بغل دستیم می خوابم. یعنی پشت کردن اینجا ضروریه. اگه پشتمو نکنم طرفِ طرف، رومم به دیوار نباشه خوابم نمی بره. هرچی هم علی می گه که ما شنیده بودیم مردای هوسران و خودخواه بعد از اینکه سیر می شن این ریختی می خوابن. محل نمی دم. یعنی می گه که تو کلاس آموزش قبل از ازدواجشون- ده سال پیش!- نهی اشون کرده بودن از این مدل خوابیدن چون عداوت می آفرینه....مارو که نهی نکردن. علی بچمم هم شاده ها. چیزایی یادش می مونه.
بعد می خوام این دوتا کمد قدیمی سنگینو بدم بره. با زیر رختخوابیه. جا بازتر شه. یه نفسی بشه کشید. بعدش امروز داشتم فکر می کردم سی و یه سالم شد و نشد یه فر بخرم. از بچگی دلم خواسته فر داشته باشم کیک درست کنم. اصلن برام جزلاینفک اشرافیت بود فر داشتن. اما حوصله ی فر گاز ندارم. می خوام مایکروفر بخرم برای پیتزای مهدی و دوستاش. هنوزم عکساشو می ببنم با دوستاش که  دارن پیتزایی که پختمو با کیک پز می خورن و نیشاشون بازه. بعدشم می خوام یه رو تختی براش بخرم. یه چیز خوشکل. باید برم آبادان. اینجا آچغالیه همه چیزاش.
از همه مهمتر تردمیله. اینجا از ۱۲ سال ماه یازده و نصفیش گرمه. نمی شه رفت بیرون پیاده روی. می ندازمش روبرو تلوزیون ام پی تری تو گوش روش را می رم. یه خرده دیگه از حد نیاز خارج شده تپلیّتم.
یه اتو مو هم دوست دارم. گاهی صاف کنم موهامو باهاش.

راستی موهای مها رو رنگ کردم. قهوه ای شد! رو موهای بچه تست کردم دلم نیومد موهای خودم زبر شه! از خودگذشتگی محض. هم علی هم مهدی گفتن مشکی بیشتر میاد به اش.از نظر علی که  همه ی رنگهای دنیا همرنگ موهای منه. هر وقت نظرشو می پرسم در مورد رنگی می گه این که رنگ موهای خودته. یعنی شده از کاهی پرسیدم تا پر کلاغی. بعد من موندم تو حکمت خدا که چطور این دوتا رنگ با هم. کنار هم جمع شده تو موهام و خودم خبر ندارم. یعنی چطو پس نمی بینم تو آینه! نیست که دوست نداره رنگ کنم...بعدش اینکه این میز غذاخوریه رو باید یاد بگیرن جماعت روش غذا بخورن. خریدمش مونده دکوری. بالاخره باید رو زمین بخورن که بچسبه به اشون. حالا باز ماهیو من موافقم که رو زمین خوردش یا با دست اما...اصنا شاید بری این پسره پلی استیشن۳ بگیرم. از نشستن روبرو کامپیوتر بهتره. فاصله اش بیشتره. تلویزیون قدیمیه رو می دم بپکونه.
دلم الان چیز می خواد. هیچی نمی خواد. فقط شاید ...هیچی نمی خواد همون.
موهای دخترم شبیه موهای این مداحه شده. همون که قبلنا علی گوشش می داد. یه هو داد می زنه آدم زرد می کنه. سعید حدادیان. شبیه مارادونا هم هست موهاش. و مارکز. و دیگه...ویر رنگ افتاده تو جونم نمی دونم چه رنگی کنم. اون روز با خواهرم رفتیم رنگ انتخاب کنیم واسه خودش. اون بلاخره به آرزوش رسید و نسکافه ای خرید. بعد مرده فروشندهه گفت خانم این رنگ الان مدله!! ..من بردم واسه بچه ها خیلی رنگ قهوه ای قشنگی ازش دراومد. فندقی رو با قهوه ای قاتی می کنید...از بچه ها هم منظورش زنشه. اینجا اینجوری می گن: بچه ها رو بردم..بچه هارو اوردم. ..بچه ها خوبن؟...بچه ها گفتن...بچه ها یعنی زنم. خانمم. همسرم..همون عیال و منزل و بی ادبی و ضعیفه و اینا...فکر کردم بچه هاشم که لابد آرایشگره. یا شاگرد آرایشگره. ..از مدله هم منظورش این بود که بگه مده...کللن روز خوبی بود اون روز. روزی که شبش موهای خواهرم و دخترمو رنگ کردم.
الانم دخترم تفنگ گرفته دستش. به پدر و برادرش شلیک می کنه. کللن روم سفید با این دختر بزرگ کردن. نمی دونم به کی رفته اینقدر وحشیه. نمی دونم. 

نوشته شده در  شنبه سیزدهم شهریور 1389ساعت 22:53  توسط jenan