طعمهای کلیشه‌...یا اگه هوسه یکی بسه.

امروز همه‌اش تو خودم بودم. نشسته بودم رو زمین بغل قفسه‌های کتاب؛ به مبل قهوه‌ایه تکیه داده بودم و به کتابا نگاه می‌کردم. اسما رد می‌شد از جلو چشام: تقسیم..اگر شبی از شبهای زمستان مسافری..بارون درخت‌ نشین..طوبی و معنای شب..جوان خام..شیاطین..مادام بواری..خانم دلوی..آینه های دردار..بره‌ی گمشده‌ی راعی..همسایه‌ها..داستان یک شهر.....۱۹۸۴...
همینطور قر و قاتی و بی ترتیب و طبقه بندی نشده.
دلم خواست مرتبشون کنم براساس موضوع و کشور نویسنده و سبک...کاری که قبلنا می‌کردم. دیدم حسش نیست. سرم رو شونه‌هام ورم کرده بود. یه فلاسک چایی خورده بودم و هنوزم سردرد داشتم.
دیدم رغبت به خوندن هیچ کدوم ندارم. چه اونایی که  قدیما خوندم و قبلنا دلم می خواست هرازگاهی بخونم دوباره و چه جدیدایی که نخوندم و حالا حالاها دلم نمی‌خواد بخونم.
عوضش خیره شدم به نقشای قالی. حس کردم اجحاف کردم در حق این قالی. احساس کردم قبلنا دوست بودم با نقش قالیا با ترک دیوارا. با سیمانای کنده شده جا به جا. با در سطلایی که خراب می‌شد. با جهت خواب پرزای قالی. دوست بودم با همه‌ی اینا. نزدیک بودن به‎ام. حالا چند وقتیه با همه چی غریبه‏ام. بیگانگی دارم با خودم و خودش و خودت و خودمون و خ...همه.
قبلنا راحت می‎شد شکلای با مزه یا افسانه‌ای یا پر رمز و راز و جادویی دراورد از رو ترکی که تو دیوار پیچ و تاب خورده بود. می‌شد تصور کرد زنیه که دست به کمر ایستاده و دامن زمان مرلین مونرو پوشیده ...قبلنا وقتی تو خودم بودم فکر می کردم. اندیشه وول می خورد تو کله‌ام. الان فقط سکوته. ذهنم شده عین یه کاسه‎ی فلزی خالی. وول خوردن هر فکر و اندیشه‏ای توش جرینگ جرینگ صدا می‌ده  و صدای سرد فلزیش رو اعصابم خش می‌‌ندازه. تو کله‌ام فقط چشمهایی هس که بی‌هدف خیره می‎شه به نقش قالی. به شکلای مخملی مبل. به دایره‌ی آباژور...اینها فقط لحظه‎هایی‌اند که می‌دزدم از زمان.

و صدایی که هر چند دقیقه یه بار می‎پرسه: چته؟ چی شده؟ و تو بگی هیچی. و اون دست بر نداره. و تو خسته باشی. خسته...و فکر کنی که اگر جایی داشتی می‏رفتی زن؟ می‎رفتی. حتمن می‎رفتی. بچه ها رو هم نمی‎بردی. حالا که نه خانه‎ی مامانی داری که بخوادت و نه خواهری هست که بشه به‎اش اعتماد کرد و نه دوستی که دست یاری دراز کنه طرفت می‎مونی. خودت خواستی. انتخاب خودت بود این وضعیت. این روزمره‌گی . این ملال. این ...جلال بود وسط حرفاش می‎گفت: رها کنم؟! آره جلال بود...
 من اما نمی‌تونم رها کنم.

یه مربا خریدم. مربای زرد آلو. خارجیه. امشب اوردم دادم بازش کرد. با ملامت نگاه می‌کنه. یعنی داری باز پرخوری می‌کنی. یعنی چاقی و شکم....خسته بودم. گفتم می‌خوام بچشم. بازش کرد. چرا من نمی‌تونم در مربارو باز کنم؟ اگه بمیره اونوقت کی در مرباهای منو باز می‌کنه؟ کی برام آژانس می‌گیره؟ کی قسطارو می‌ده؟ کی برنامه ی تلویزونو....کامپیوترو..کی قرضارو......کی جواب آدمارو...........کی خریدارو...حتی خریدای زنونه‎ی منو..........کی بچه هارو می‌بره حموم گاهی؟ کی دخترمو می‌شوره وقتی آب داغه........کی .........همه ی زندگی.همه ی همه ی زندگی رو می چرخونه. از همه مهمتر با کی دعوام بشه؟
کی می‌شه بابام. برادرم؟ دوستم؟مَردم؟.................بعد من پیش کی گریه کنم؟...
من چمه اصلن؟ خستم. تا حالا اینقدر عمیق فکر نکرده بودم چقدر تنهام. که فقط تو دنیا اونو دارم و خودمو و بچه هام و وبمو.
اما این حسم باعث نمی‌شه که وقتی کار خونه رو می‌کنه و یه جوی درست کنه مبنی بر اینکه اون مظلوم و زن ذلیله و حس کنه زیاد مرد نیست از دستش عصبانی نشم و نخوام که تو دلم فحشش ندم..یا بدم.....الان باید بنویسم فحش بدم یا ندم؟ نمی دونم.

داشتم از مربا می گفتم. خوردم ازش. من شیرینی دوست ندارم اما این خوب بود. مثل مرباهای ایرانی شیرینیش نمی‌زد. یه جور انگار ژله بود. یاد کتاب خدای چیزهای کوچک افتادم و مادربزرگه که مربای موز درست می‌کرد و سازمان چی چی‌ان گیر می‌داد به‌اش که مرباش نه ژله اس نه مربا...خوشمزه بود. یه خرده طعم لواشک هم می‌داد. دلم خواست بخورم بازم ازش. ترسیدم بم بتوپه بعد تو صورتش دربیام.پرتش کردم رو مبل. شاید وقتی خوابید یه قاشق پر کنم بذارم تو دهنم در حالیکه می مکمش کتاب بخونم. شاید.
کی بود سعی می کرد یادم بده وسایلو پرت نکنم؟ بردارم. بذارم. کی بود؟ آها مرد قصه‌ی دیشب بود. پست قبلی.

این روزا من خیلی بد شدم. چشم چرونم شدم. نگام دنبال پسرای قشنگ می‏ره. چرا؟ نمی‌دونم. فکر کنم یکی از چیزای میانسالی باشه. چیز مثلن تبعات ..یا مشکلات یا از اینا...بیرون که پسرا زیاد دندون گیر نیستن. پسرای باب طبع و میل من البته. عوضش تو تلویزیون...یه تبلیغ هست..آگهی..یه شبکه‌ی عربی نشون می‌ده..اصلن آدم دلش می‌خواد بپره تو بغل اونی که کلاه ایتالیایی سرشه. گندمی. با ته ریش. یقه‌اش بازه. پیرن سفید. بعد زنجیر سفید انداخته رو موهای سیاه سینه‌اش..تیپ اسپانیایی. ایتالیایی. بعد آدم دلش می‌خوادش اون وقت. دس و پای آدم می‌ ره رو ویبره. رسمن. اصن آینه دسم بود همون موقع داشتم زیرابرو برمی داشتم تو چشام نگا کردم دیدم برق زدن!خنده‌‌ام گرفت؛ دندونامم برق زدن!
بعد همه‌اش فکر می‌کنم مردا پس چقدر چشم چرونن اونوقت؟!  اگه حال ما اینه. مهم نیس...باشن. منم هستم. یواشکی. ..دیروز البته اونقد عمیق بود حسم که بش گفتم.
 گفتم ببین این پسرا خیلی قشنگن می‌شه شبکه رو عوض کنی؟ ماه رمضونی معصیت نشه! 
خیره خیره نگام کرد بعد گفت ازت بدم اومد. جدی نمی‌گفت و شوخی هم نمی‌کرد.
درد من اینه که ریز و درشت رفتار اونو با بابام مقایسه می‌کنم.  بعد از ده سال هنو آدم نشدم. تا حرفی می‌زنه حس می‌کنم الان بابامه که تو روم واساده. تو روی مامانم واساده.  دادایی که نشده بزنم اونوقتا رو سر این یکی می‌زنم . اینه که جا می‎خوره از عکس العملای روانیم! به این فکر کردم که اگه بابام بود کله‎ی مامانم روسینه‌اش بود بعد از همچین حرفی. ولی خوب ما  کله ی همو نمی کنیم بابت این حرفا دیگه...پوست همو می‌کنیم. پوست روح همو. ..بعد خندیدم. چاره‌ای نبود. باید نشون می‌دادم دارم شوخی می‌کنم و در ادامه‌اش با لحن لوس و آبکی‌ایی الکی گفتم: پس چرا دیروز به من گفتی شکمت بزرگ شده؟ها؟..ببین خیلی بده این حس!!..
اصلن ربطی نداشتا. خودم برای خودم زبون دراوردم بعد از این حرف . ای ایه ایه ایه..ولی خوب ...می‌دونی گاه فکر می کنم خدا این چشم چرونیارو می ذاره تو وجودم که یخ نبندم همراش. پا به پاش. که بهانه‌ای باشه که بشه باهاش حسی تو خودم تحریک کنم. که نمیرم. که بخوام...ش.

خوابای بد دیدم. دیشب خواب دیدم عموم زنده شده. خواب دیدم. ..تو خونه‌ی بچگیامم. همه ی مرده‌ها زنده شده بودن. خواب مارمولکای اونجارو دیدم. باورتون می‌شد مارمولکا قد کورکودیل شده بودن رو دیوار؟.. نه از این کارتونیای بامزه..نه از اون حال به هم زنا..چندش آورا..بعد بعضیاشونم اونجا مرده بودن و تار عنکبوت روشونو پوشنده بود رو دیوارا...وحشتناک بودن..بعد فضله‌هاشونم بزرگ رو زمین افتاده بود... بعد زن عمو داشت تو همون آشپزخونه آشپزی می‌کرد. زن همون عموی مرده‌ام...یه پیرزنه هم بود که تو خوابم داشت می‎مرد و عروسش داشت همون طرف تو تشت لباس می‌شست و آب کفی کثیف زیر پیرزن ول شده بود... بعد یه چن تا دختر بودن......ووااااااییی کورکودیل گرفته بودن گوشتشو تیکه می‌کردن بپزن از همه چندش تر دم اشون بود که همونطور درسته می‌ذاشتن تو دیگ..............خدایا. بعد خوابام افتضاح بودن دیشب. خیلی ترسیدم.حتی چن بار بیدار شدم سرمو بذارم رو سینه‎اش بعد زورم گرفت. نمی‎دونم چرا. شاید چون اون خیلی این کارمو دوست داره . می‌گه موهات بوی خوبی می ده. می‌گه تو منبع بوهای خوبی....می‎گه ...خیلی چیزا می‎گه. خیلی شده منو بو کنه بعدش بلرزه.. بعدش رهام نکنه....بعدش بگه دیگه نمی شه رهات کرد...اما من خستم از لرزیدناش حتی...خستم از ابراز علاقه‎هاش که مال ده سال پیشه...که وقتی جمله‎ای رو می‌گه بعدیشو من تو دلم می‌گم:
- نرمکم....و در حالیکه سرم رو سینه‌اشه و دستش رو موهام؛ چشامو می‌ بندم. یه ابرمو می ندازم بالا و تو دلم می‌گم بعدیش این می شه: پشمکم...و منتظر می‌ مونم.و همونم می‎شه. بعدش واسه خودم می‌‌خندم. بی‌صدا. تو دلم. به شکل مسخره‌‌ای تو دلم می‌‌خندم.
 و عمرن اگه خوشحال باشم بابت این پیشگویی و انتظار.
-عروسکمفکر می‌کنم حالا "م" بده!
لوسکم...
فکر می‌کنم بعدیش اینه:
-بچه گربه‌ی نانازی من...
بعدی: کیتی...!
-.چشمات..وووای چشمات..
فکر می‌ کنم بعدی رو بیا:
تپلی..لبات....
فکر می‌‌کنم:
-وای وای موهات..
دستات...تنت.....
اینارو همه تو دلم تکرار می کنم وقتی سرم رو سینه‌اشه. سرمم گاهی به حالت شعر خوندن آروم آروم تکون می‌ دم! فکر می‌‌کنه دارم خودمو می‌مالونم به‌اش...این می‌ شه که رها نمی‌ کنه اونوقت اون... اینا یعنی کلیشه. واسه من.

 گاهی شده بگه:

تو کله ی قشنگت مگه چقدر فکر هست چوکولو..
.وای تو چقدر فکر منو می‌خونی..وای چقدر عمیقی....وای چه درکی داری...
..
حرفای دیگه‌ ای هم می‌زنه که کلیشه نیسن اما...اما ...اماخیلی نادرن!..خیلی کم می‌‌گدشون.همینه دیگه. وقتی کلیشه نباشه نادرمی شه حرفها. آه که چقدر نادریّتم افت کرده. این‏ وقتا هم حس می‏‎کنم داره مخمو می‎‌زنه. انگار این حرفا تو دهنش بماسه.

 ساده بگم از این انشاء‌ها خستم. کاش بفهمی چقد خستم.

این شد که  سرمو کردم تو پتو و ام پی تری روشن کردم.  واااااای اگه الان بگم مزه‌ی چی زیر دندونمه!...پووووففف. یه طعم غیر کلیشه: کورکودیل خام........با طعم زرد آلو....اوووغ! 

نوشته شده در  شنبه سیزدهم شهریور 1389ساعت 3:52  توسط jenan