بچه هات رو اندازتن. مواظبشون باش.

من دراز کشیدم رو شکمم. دخترم هی می پره روم. رو جای جای تنم ضرب می گیره. دو دستی. خوشش اومده. خوشحالم که خوشش اومده. باباش می گه بزن بابا .بزن. حق داری. هیچ جای دنیا مامان به این کیفیت پیدا نمیکنی. سرمو کردم تو بالش می خندم. حرفهای خیلی خنده داری هم می زنه. که بهتره نگم. پسرمم میاد. می گه نامردا. دارین می خندین..منو چرا صدام نکردین. اونم شروع می کنه پریدن روم...دوتاشون لیز می خورن. باباشون دور از چشمشون ضربای خصوصی می گیره...درد می گیره.بچه ها محکمتر می زنن. به همه اشون می گم پدر سگا یواش...به باباشونم می گم مرتیکه هیز..می گه من؟ چشمان ناقصی دارم!
یعنی که چشماش ضعیفه.یعنی چطور هیزه در حالی که چشماش ضعیفه! قیافه اش شده عین اون گربه هه تو کارتن شرک. وقتی مظلوم نمایی می کرد...می زنم تو سرش.
اونموقعها بابام می خواست ازم ماساژش بدم. می گفت رو کمرم راه برو دختر..هی لیز می خوردم می افتادم. .پسرم شیطنتای پسرونه می کنه. کف پامو قلقلک میده. با کف پا می زنم تو شکمش..می گه آخ ! مامان نامرد...می گم فکر کردی..
اونموقعها مامانم از من و خواهرم می خواست روش رو بپوشونیم. ما ازلباسا شروع می کردیم. هرچی لباس تو کمد بود می ریختیم رو مامانم. بعد جورابارو هم برمی داشتیم. یادمه یه بار که مامانم زیر تلی از لباس و ملافه و پتو دفن شده بود بی بی ام اومد تو. دید تو دست خواهرم که سه سالی از من کوچیکتره یه لنگه جورابه که قصد داره اونم به عنوان آخرین رو انداز بندازه رو مامانم!  یادمه پرسید کو مامان؟ من به اون تپه اشاره کردم .بی بی مامانمو هی صدا زد . از مامانم صدایی در نیومد. شاید نگران شد که اون تل رو حفر کرد رسید به صورت قرمز و عرق کرده ی مامانم که از خنده  تو خودش جمع شده بود. الان من او مدلی می خندم. بی صدا.تو خودم.وقتی بچه هام می شن رو اندازم.  

 نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم شهریور 1389ساعت 1:21  توسط jenan 

خیلی سعی کردم بخوابم نشد. خواستم کلداستاپی چیزی بخورم بلکن بخوابم این آقاهه نذاشت. گفت کلیه هات ممکنه هنگ کنه. خو باشه. می دونمم که کوپن نوشته های امروزم تموم شده؛ لکن مرا  از تمام شدن کوپن خیالی نیست.از بلاگفا بپرسین اصلن. خواستم کتاب بخونم اما دکترم گفته نخونم. فکر می کنید دارم چیز شعر می بافم بازم؟ نه به مولا.
اومدم بگم که این دکتره که آقاهه اصرار داره منو ببره پیشش -بازم -با بقیه فرق می کنه. هرچی کردم سرم داد بزنه یا به آقاهه ی روشنفکر که زن افسرده اشو می بره پیش روانپزشک حاذق و رنجشی زین بابت هم نداره دربیاد بگه که بابا ورش دار تحفه اتو ببر خونه قرمه سبزیشو بپزه ...درنیومد. هر چی جینگولک بازی دراوردم و ادای آدمهایی که قراره به زودی خودکشی کنن رو دراوردم ککشم نگزید. هرچی نامربوط گفتم و عورت خلی رو به حد اعلای خودش رسوندم فقط لبخند زد. قبلیا بازی می خوردن ازم. تو دلم به ریش و گیس همه اشون می خندیدم. و دلم خنک می شد که تو ذوق آقاهه خورده که از پسم برنیومده هیچ کدومشون. نگران می شدن و به آقاهه می گفتن از دست رفته این زن. چرا نمی بری بستریش کنی..شوک..خنگا.
 تو هوا شکل می کشیدم و اینا ..این یکی اما سفارش دکتره. دکتر دوست مهندسه. وقتی دکتری سفارش دکتر باشه کشک نمی شه که. مهندس آقاهه امونه. دکتر دوست دوران دبیرستان مهندسه. 
بعدش حس کردم عاشقش شدم! امشب رفتم تو حیاط ته وینستونه رو دراوردم و بعدش دندونامو با صابون شستم. یعنی مسواکو کشیدم رو صابون. چندتا شیار درست شد رو صابون. مسواکو کشیدم رو دندونام. لثه ام یه خورده زخم شد. صابونش وینولیا نبود البته -مهرزاد- . بعد قرقره کردم با دم کرده ی دارچین. حال داد این محو آثار جرم. لباسارو کندم تو همون حیاط و دوش گرفتم با شلنگه و لرزیدم و ملافه رو از رو طناب برداشتم پیچیدم خودمو توش و به روانپزشکه فکر کردم که موهای جوگندمی خوشرنگ و حالتی داره. و نگاهش که آدمو لخت می کنه بی که دستش بزنه. بی که آدم را دست بزند. برهنه. نه که لباستو بکنه -که بد هم نبود می کند- منظور اینه که چیز.... منظور همانی است که الان شما گرفتیدش.
بعد آخرش در بیاد به ات بگه: تو هیچیت نیست خانم-البته شما بگه تو گفتن مال ما بی تربیتاس- از من سالمتری دختر. کتاب کمتر بخون فقط. به آقاهه بگه این خانم شما کتاب زده شده مهندس جان...همین. چند وقتی بیارش تو همین دنیا. "چند وقتی بیارش مطب"..کاش اینو می گفت. اصن نکرد بگه بازم بیارش. چیزی که بقیه اشون می گفتن که مثلن فلان وقت بیارش ببینیم اسکیزوفرنیش بدخیم شده یا نه..موهاشو جوید بالاخره یانه... نامرد هیچ نگفت. گفت برو زندگیتو بکن دختر. احمق خوش تیپ.
همه ی بروبکس رو هم می شناخت از هدایت و کافکا گرفته تا فرهاد جعفری! تا لاهیری. تا همه و همه و همه. خورد تو ذوقم از دستش. رفته بودم تفریح اما یه خرده گوشم پیچونده شد. دلم خواست نزدیک بشم به‌اش. پولی ام که باشه می ارزه. برم پولامو جمع کنم از فردا؛برم مطبش بشینم نگام کنه و من براش بگم که اگه این لعنتیا نبودن چه خوشبخت بودم حالا. کتابارو می گم.
اما مچل اینجاس که  این آقاهه که از نظر من اون و رفیقش- دکتر سجاد- یه باکیشون هس که حاضرن با من تا کنن، خیلی حرف گوش کنه تو ای زمینه ها. وقتی دکتر سجاد بگه نبرش دیگه علی جان. علی جان عمرن اگه ببردم. من هم تنهایی حوصله ام نمی شه برم. چون تو این شهر نیس که دکتره. کمی اونور دنیاس...می رم اما. شده شروع کنم جویدن کاغذ می رم.

فقط می ترسم از خودم. من بی جنبه و ظرفیتم. زود عاشق می شم. عاشقم که بشم خطرناک می شم.

پ.ن: پای چپم درد می کنه از سرمای توی حیاط..من هم سردم می شه درسته.

 ترانه ای که الان تو گوشمه. خیلی هم قشنگه و دوست داشتم شما هم بشنوید. اما چون تو شماها یه مسلمون نیس بگه به ام که چطو آپلود کنم موسیقیامو..خودم می شنومش . خسیسای یاری نرسون. 

 نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم شهریور 1389ساعت 4:41  توسط jenan 

مساله تُن.

الان اومدم نماز بخونم تو رکوع اول متوجه شدم ام پی تری روشن مونده تو گوشم. فتوایی در این باب هنوز داده نشده؟! پس این مراجع چیکاره ان.
نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم شهریور 1389ساعت 5:38  توسط jenan 

و تو چه می دانی بار آخر کدامین بار من است؟

امروز دستم سوخت. درد گرفت. دلم می خواست یکی باشه حداقل نشون بده نگرانمه.  نه که نبود. اما خیلی طول کشید ابراز نگرانیش و خیلی خونسردانه. انگار که لیوانی ارزان قیمت شکسته باشد. از همون لیوانای سس مثلن. همینا که دلت می خواد بشکنن یا موقع عصبانیت از عمد می ذاریشون دم دستت پرتشون می کنی.
این شد که دردو بهانه کردم و گریه کردم. از درد و سوزش هم نبود فقط. گرچه تا دو سه ساعت زق زق می کرد. عین جای بریده ی عضوی. الان تاولای بدی زده. فردا با  بچه ها چیکار کنم با این دست معیوب. دراز کشیدم رو مبله ی روبرو تلویزیون و به اخبار گوش می دادم و به بهانه ی درد دستم گریه می کردم.
داشت می گفت سارکوزی کولی هارو از فرانسه اخراج کرده. بلغاریها و رومانی هارو. من با کولی ها نسبتی ندارم. هیچ آشنای بلغار یا رومانیایی ندارم اما براشون گریه کردم.
 بعد همه اعتراض کردن و متهمش کردن به بدرفتاری با خارجیها. بعد نشون می دادشون که زیر بارون نشستن و پلیس میاد زیر بغلشونو می گیره بلند می کنه...گریه کردم. دیدمشون  و گریه کردم. یاد انتخابات خودمون افتادم نمی دونم چرا...بعد از درد گریه کردم.
اخبار داشت می گفت تونی بلرفلان. دیگه نشنیدم. چونکه حواسم رفت به لباس مجریه که قشنگ بود و اما از مجریه بگم که  هی تپق می زد و دلم براش سوخت و گریه کردم... بعد سر سریال دیدن که  زن تقریبن نزدیک 50  ساله ی تو سریال متوجه می شه شوهرش به این خاطر طلاقش داد که با خواهر کوچیکه اش که خودش بزرگ کرده ازدواج کنه  واینکه زنه به شوهرش می گفت که چرا 30 سال پیش خیانت نکردی..چرا 20 سال پیش که زندگی هنو پیش روم پهن وفراخ وگشاد (بی ادبیاش از منه . شما بزرگین منو می بخشین. اوچیکیم)  بود خیانت نکردی..الان که دیگه به پایان نزدیکم ..و اینکه تو منو مث یه ملکه کردی..یعنی مث یه ملکه بام برخورد داشتی در ماشینو واسم باز می کردی و  د آخه نامرد دیوث خواهر مادر فلان... چرا این طوری تا می کنی با من..عمرن اگه اینطور گفت. الان دیگه متوجه شدین که من اینو اضافه کردم چون الان به نظرم زندگی یه تخم اویزون میمونه در اصل...گفت که ..بعد یه هو دسش می ره رو شماره خواهرش که هون شب قصد داش بره بیروت تو بغلش گریه کنه و زنگ گوشی خواهره که تو کمد قایم شده بود به گوش می رسه و خواهر کوچیکه خودشو می ندازه رو پای بزرگه و من گریه کردم آ...یعنی یه جعبه دستمال کاغذی رو تموم کردم پای این صحنه...بعد شوهر عین همون میمونه که گوزیده البته  اون وسط می خواست که سر وسامون بده اوضاعو...حالا ولش کن...بعد دستمو گرفتم روبرو باد کولر. اونجاهایی که نسوخته بود از درد کرخت شد و اونجاهایی که سوخته بود خنک..این شد که گریه کردم. از درد اونجاهایی که سرما کرختش کرده بود. از درد اینکه جاهاییم که درد ندارن هم به وسیله ی اینکه می خوام جاهایی که درد دارن و خوب کنم  دردناک می شن. یعنی از این بابت که چرا نمی شه لحظه ای بی درد زیست؟ وقتی سوخته هاتو خنک می کنی نسوخته هات کرخت می شه از همون سرمایی که واسه سوخته هات مفیده. مفهوم که شد؟
بعد دیگه اینکه رفتم به این مناسبت دوتا بشقاب برنج زدم با دوسه تا ماهی وگوجه سرخ شده و دوتا لیمو با پوست و  یه ته پپسی. با همین دست معیوب به خدا. بعد طرفمون داش می خندید به قول قزوینیا که...
بعد اینکه به جون خودم من پیر شدم رفت..
پ.ن:
گفتمش مرد پاشو ببرم حموم دسم سوخته  می سوزه شامپو بزنم..بوی ماهی وسگ مرده گرفتم از دست ماهی تمیز کردن..گفتش زن مرا با حمام تو کاری نیست خوب این یک شب را نرو حمام. گفتمش در همه کارها ناتمامی..

پ.ن: امروز مامانم زنگ زد. چن وقتیه به هیچ کدومشون زنگ نزدم. خبری ندادم و نگرفتم. سرد. خیلی سرد باش حرف زدم. یکی دو دقیقه گوشیو تو سکوت نگه داشت بعد گفت سلام برسون. گوشیو گذاشتم. بار آخر خیلی زخمیم کردن. بار آخر؟ ....

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم شهریور 1389ساعت 2:33  توسط jenan 

نمی دونم چه اصراری دارن مردا که برن لوازم آرایش بفروشن؛ در حالیکه وقتی ازشون می خوای برات کرم بدن بیارن چشماشونو طوری گرد می کنن و می گن که کرم بدن؟!!  انگار که ازشون خواستی یه کرم برای دراوردن ریش بدن به ات..بعدشم برمی گردن می گن مگه کرم بدن هم تو این دنیا وجود داره اصلن؟! آخرشم می رن یه دونه از اون کرمای دست و صورت رو برمی دارن گردنشونو یه وری می گیرن میگن ببین این به کارت میاد آبجی؟...چه کاریه خوب. برید فوتبالتونو ببینید خوب.

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم شهریور 1389ساعت 18:34  توسط jenan

گذرا

این حالت لابد مال سیزده چهارده سالگیه. حالت بی هویتی و عدم ثبات در شخصیت؛ واسه همین آدم روش نمیشه بنویسه که دلش می خواد بشه از این دخترا و زنهایی که بلدن قشنگ حرف بزنن. مهربون. ظریف. جذاب: بگن شبت قشنگ عزیزم. بگن عسیسم. بگن ... توک زبونی. با نمک. مثلن همین دوستام. بچه گونه حرف می زنن. من روم نمی شه. مخصوصن با زنها. با مردا چرا کمی بلدم. می دونم چطو می شه یه مردو تا سر حد خون بالا اوردن جذب کرد! طوری که تو 60 سالگی راه بره و بگه دیشب من جوون شدم دختر...همه اش سودای دل گوش می دادم و به  تو فکر می کردم. این جریان البته مال ۵ سال پیشه الان دیگه نمی دونم از پسش برمی آم یا نه و اینکه  مرد بعد از مدتی البته زده نشه و فرار نکنه!  الان این ربط نداشتا همینطور اومدش تو ذهنم. اما نوبت زنها که می شه جدی می شم ..واسه بچه ها هم راحتم. قبلنا قرار بودش برم رادیو واسه یه برنامه‌ی کودک جیغ جیغونه که مثل همه چیه زندگیم گند زدم بش. با این اوصاف من دلم می خواد زنونه و لطیف و مهربون باشم. کاش روانپزشکه یادم بده. پول مفت که نمی دم بش!
پ.ن:
بیکارم آ.

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم شهریور 1389ساعت 19:36  توسط jenan