مردیم از بس از دهن نفس کشیدیم بامرام.

چرا فکر می کنی بوی سگ مرده ای که میده دهنت تو این روزا؛ احلی لنا و اشهی من قبلة العذراس؟ 

ثوابش مال تو شکنجه اش مال ما. سحری بخور. مسواکم بزن تو طول روز. 

 مراجع متفق القولند گناهش از عذابی که می کشیم ما کمتره..به مولا.

می دونم دوستش دارم چون مظلومه فقط دارم فکر می کنم این خیلی خاک بر سری نیست؟

دیشب اگر آب قطع نمی شد.

خسته هستم. مثل روزی که خیلی طول کشیده باشد.

me too.

کی حس کردید که تاوانی که دارید می دهید نسبت به جرمی که مرتکب شدید خیلی خیلی بزرگتر است. وحشتناک بزگتر است؟! من می دانم. نگویید. خودم می گویم.  یک بارش لابد توی ۱۴سالگی بوده وقتی که مرد ۳۰ ساله ی زندگیتان را پیدا کرده بودید...وقتی که کتاب علومتان را از دستتان می گرفت و صفحه‌ی دگردیسی قورباغه ها را باز می کرد و دم دارشان را نشان می داد و می گفت: بچه‌گیای تو! شما هم ناچار می خندید. آخر او ۳۰ ساله بود و شما ۱۴ ساله و ۱۴ ساله ها معمولن رویشان نمی شود به شوخی های بی نمک ۳۰ ساله ها نخندند.
همان وقتی که بوی me too  تندی می داد و وقتی که مجبور شدید ازش دور شوید همیشه آن صفحه ی لعنیتی را بو می‌کردید صفحه ای که درش برای همیشه خاطره ی عشق بچه گانه ی۱۴ سالگی دم‌دارتان مدفون شد...لابه لای عطر me too .
وقتی که برایتان انشاء می نوشت. موضوع انشاء: مسئولیت پذیری...
برایتان می نوشت که خوب است که آدم انشاء خودش را خودش بنویسد!.......بعد شما ۲۰ بگیرید و لابه‌لای خطوط دفتر انشاء را با خودکار قرمز بیک قلب بکشید..قلبهای کوچک تپنده...وقتی که برایتان روی مقوا عکس دختر بچه و پسر بچه ی کوچکی می کشید که موهایشان فر است..مقوایی که وقتی جرمتان  که نمی دانستید در نظر دیگران که ۱۴ ساله نیستند اینقدر سنگین است لو رفت تاوانی دادید که تا سر حد مرگ پیشتان کشید؛ و قتی مادرتان مقوای مزبور را پاره کرد در حالیکه داشت به شما می‌گفت عین یک سگ ماده می مانید که موقع حشری شدن زوزه می کشد که سگهای نر بیایند ترتیبش را بدهند  همانموقع بود که سرتان گیج رفت...سرتان در خودتان گیج رفت.همانطور که دختر و پسر توی مقوا هر کدامشان یک طرف رفت شما سرتان در خودتان گیج می خورد.....
و وقتی برایتان یخ در بهشت می خرید و شما توی جوی پرتش می کردید و او می گفت نامرد..می دادی خودم بخورم!
 و وقتی دستتان را می گرفت و می گفت چه پوست نرمی دارید..و  شما بگویید که اتفاقن همه می‌گویند پوستم خارخاریه..و الکی  گفته بودید. کی آخر پوستتان را دیده که در موردش ا ظهار نظر کند..برای کی مهم بوده آخر...هی نرم نرمک به اتان نزدیک می شد و می گفت که چوب کبریتی تو دختر ... داری می‌میری از لاغری.. و دست به ستون فقراتتان بکشد و دستش دنبال سگک لباس زیری باشد که شما نداشتید از بس لاغر بودید ...
وقتی که دعوایتان می کرد که دختر گنده زشته اینکارا دیگه برات. لی لی توی خیابان را می گفت..بعد شما با مشنگی خاص خودتان می گفتید من کجام گنده شده آخه..یعنی که منظورتان این بوده که من اصلن بزرگ نشدم ..و به خدا منظوری هم نداشته باشید..و او گیسهایتان را بکشد بگوید اینطوری حرف نزن دیگه دختر..بزرگ شو.. بعد یکبار بپرید از روبرویش وقتی کلاسور سوم راهنماییتان بغلتان بوده که پا روی بوته ی خاری که افتاده بود توی کوچه نگذارید...و موقع پریدن بگویید: آه..بعد او بگوید اینطور نگو آه دیگه و  یک مرگش شود که بی مقدمه کلاسورتان ر ا بردارد بازش کند و هرچه شما جیغ و ویغ کنید پسش ندهد و شروع کند به خواندن چیزهایی که سر زنگ زبان برای دوست بغل دستی اتان که شریک راز و جرمتان برد نوشته اید که : به نظرش اجازه بدهید ببوسدتان یا نه..و او بگوید نه مردها اگر دختری را زود ببوسند زود هم ولش می کنند...بعد آنقدر بخندد که اشک از چشمهایش بیاید..بعد  شما بدتان بیاید که کاش مردها اینطور نبودند چون خیلی دوست دارید ببوسدتان و شب همه اش به لبتان روغن موی مادرتان را بزنید. مادرتان که همسن الان خودتان بوده ..بعد تلفنی بگوید به اتان که فردا شما را خواهد بوسید..بگوید که یک بوسه ی کامل از لبهای قیطانی شما می خواهد. شما ندانید قیطانی یعنی چه. بعد بروید توی آینه نگاه کنید و فکر کنید قیطانی یعنی این؟! حتی بروید از دبیر ادبیات بپرسید که خانم قیطانی یعنی چی و او با سوء ظن نگاهتان کند و شما بگویید توی کتاب خواندید واز شما بخواهد کتاب را بیاورید! وبدتر اینکه شما  تا مدتها ندانید که بوسه ی کامل یعنی چه..بوسه را توی فیلمها دیده بودید و کامل و ناقصش را نمی دانستید یعنی چی وکافی بود برایتان که بوسیده شوید از طرف مردی که دوست دارید حالا دیگر کا مل و ناقصش با خودش... وتمام شب به بوسه ی در راه ِ فردایتان فکر کنید و فردایش موقعی که چشمهایتان را بسته اید و او دارد نزدیک می شود که ببوسدتان شما رویتان را بکنید آن ور یک هو...بعدش که او دلخور دعوایتان کند که شما هنوز بچه اید گریه کنید وازش متنفر شوید و اجازه ندهید هیچ مردی ببوسدتان  تا ۲۱سالگی ایی که دیگر موقع بوسیده شدن صورتتان را آن ور نکنید و بدانید بوسه ی کامل یعنی چه و بدتر اینکه بدانید ..خوب هم بدانید که بوسه ی ناقص مال زندگی هایی است که ده سال از عمرشان می گذرد....
و وقتی که برایتان گل رز اندازه ی یک دایره ی بزرگ بیاورد...ووقتی که تیپ یک دست مشکی بزند و بگوید که وقتی با دوستانش ایستاده زشت است بیایید بگویید: سلام رضا..برای او بد نیست تازه اش خوب هم هست اما برای شما خوب نیست چون مردم در مورد شما فکرهای بدی خواهند کرد و دوستانش حسود خواهند شد و ...تا اینکه یکبار وقتی دستتان روی شانه اش است و با دست دیگرتان کلاسور را چسبانده اید  تخت سینه اتان و دارید روی جدول راه می روید  دختری را ببینید که ۱۴ ساله نباشد و و موقع رد شدن طوری دست را هم را بگیرند  بی که هم را نگاه کنند که انگار شما نیستید اصلن آنجا ..یعنی همینطور ک دختر دارد از روبرو می آید طوری رد شوند از کنار هم وسرانگشتهایشان هم را لمس کند که شما فقط توی فیلمهای هندی دیده بودید و فکر کنند که شما چون ۱۴ ساله اتان است حواستان نیست وچون نشان می دهدی مشنگید واقعن مشنگید ..وقتی اعتراض کنید او بگوید که شما می توانید جای دخترش باشید حتی و وقتی بگویید پس چرا خواسته بوسه ی کامل از لبهای قیطانی دخترش بگیرد بگوید که این چیزها را وقتی بزرگ شدید می فهمید.
 وهنوز هم  در حالیکه که خودتان شدید سی ساله تو کتتان نرود چیز شعرهایی که برای توجیه کارش سر هم کرده... فقط به این فکر کنید که اگر دخترتان بزرگ شد عمرن اگر اجازه بدهید دست سی ساله ی مردی پشت ۱۴ ساله اش را از پشت مانتو بکاود..اصلن یادش خواهید داد چطور آن دست را گاز و عمرن اگر اجازه بدهید مردی به  صفحه ی علوم دخترتان اشاره کند و بگوید بچه گی هایت.. بچه گی های خودش و جد آبادش..و اینکه به دخترتان یاد خواهید داد که موهای آن دختری که دارد از روبرو می آید را بکشد..یعنی طوری حمله کند به اش که نداند از کجا خورده و با کلاسور بزند تو ی سر سی ساله ی مردک  آنقدر که خون دماغ شود و اصلن اگر قرار باشد پشت ۱۴ ساله ای کاویده شود بهتر است دست ۱۴ ساله – ۱۵ساله- ۱۶ساله – یا ۱۷ساله ای بکاودش..دستی که وقتی دختر ۱۴ساله اتان  رو شانه اش تکیه داده سرانگشتانش دست  بیست و چند ساله ای را لمس نکند همانموقع...به خیال اینکه دخترتان ندیده...همیشه از نوشتن اعداد و ارقام به حروف متنفر بودم. عین چهارده سالگی ام.

زمانهای از دست رفته ای که درشان خیلی نامرد بودم.

رو ناخنهام لاک قرمزی هستش که همرنگ لباس راحتیه که پوشیدم. لاک پوسته پوسته شده. لاک خواهر زاده‌ی چهارساله‌امه. لباسو همراه با مامانم خریدم. مامانم سرخابیشو برد. سرخابیش قشنگتر بود. ولی چون مامانم خواستش من دلم نیومد بگم من این رنگو دوست ندارم. من اینجوری‌ام. از این از خودگذشتگیای کوچیک می کنم شاید دل مامانمو بالاخره بتونم به دست بیارم. که عمرن اگه بیارم. به دست. تابلوه که من  یه دختر عقده ایم .
آه الان یاد یکی افتادم که من صداش می زدم :..مهم نیس چی صداش می زدم. مهم این بود - که دیگه هم نیس- که اون صدام می‌زد : ت... اسم قشنگی واسم درست کرده بود. دوستم داشت. اینو دیر فهمیدم. وقتی فهمیدم که دیگه گند زده بودم. تقصیر خودش بود. نگفته بود که دوستم داره و من برای اینکه بفهمم چقدر دوستم داره گندترین راهو انتخاب کردم: بازی.
باهاش بازی کردم.اونم شکست. بعد فهمیدم چقدر دوستم داشته که اینطور شکست. تو زندگیم ندیدم آدمی اونطور از دستم بشکنه. تو دوره ای باهاش آشنا شدم که تنهایی و بی کسی احاطه ام کرده بود. برهوت عاطفه و احساس بود دور و برم. همچین روزایی بود. شهریور ماه. وضعیت من و اون طوری نبود که بشه رابطه رو به اسم عشق دراورد. چیزی بین دوستی و عشق . و این نام و نشان نداشتن . تعریف نداشتن. روشن نبودن مبهم بودن بود که منو آزار می داد. ذهن دگم بسته ای داشتم که ازم می خواست واسه هر چیزی تعریفی بدم به اش.
گاه می گفت دوستت دارم ت. خیلی دوستت دارم. هنوز تن صداش یادمه که اینموقعها غمگین و مایوس می شد. من گاهی می گفتم دوستت دارم فلانی. گاهی می خوند که دیر آمدی...
آدم نرمالی نبود. سالم نبود. مثل من زخمهای ریز و درشت برداشته بود از زندگی اما مرد بود و زخمها کاری تر بودند. شاید. کمی بیشتر از یه خرده عجیب غریب می شد. اما دوست داشتنی. از دستم میخندید. خسیس بود البته و کمی نامرد. مثل همه ی ماها. ..که شاید خسیس نباشیم همه امون اما نامرد هستیم. چرا دروغ بگیم خسیس هم هستیم. اون کمی بیشتر خسیس بود. خودشو گاه می گرفت که من پیداش کرده بودم. که من همیشه ردشو می گرفتم. که من حسودشم.  دلخوشیای کوچیکی داشت. اینکه صداش بزنم استاد.....
و تازه وقتی فهمید باهاش چه بازی ایی شده حسادتشو دیدم. به عمرم مرد زخمی ایی اونطور ندیدم که از درد و حسادت یا به تعبیر مردها غیرت سوراخ سوراخ شده به خودش بپیچه.
می گفت  تو وجودت ت یه آدمی هست که داره برای زندگی دست و پا می زنه نجاتش بده. بکشش بیرون از میون دیونگیات. می گفت نترس که دیونه ای خوشحال باش. ..می گفت من اگه جای تو بودم خوشحال بودم که اینطور دیونه ام. الان دارم فکر می کنم که این دردش بود. درد اینکه دوست داشت دیونه باشه . دوست داشت نشون بده دیونه اس و همه می دونستیم نیست. اتفاقن حساب کتاب هم داشت کاراش و این بود که تناقض درست کرده بود براش تو جمع.
از دست حرف زدنم میخندید. از دست اینکه فعلها جابه جا می شدن و می شن تو حرفام. می گفت توام با این حرف زدنت ت و می خندید..می گفت تو با این چشمات ت...حتی یه بار گفت این ابروات چیه هی یه لنگه اشو می اندازی بالا؟ ...دوست دارم با دستم دونه دونه بکنمشون..حرص داشت از دستم. بعد یه بار تو یه جلسه ای که داشت خودشو مطرح می کرد..یا مطرح شده بود به شدت؛ من نگاهم به چندتا جوجه فکلی بود...بعد گفت که چرا نگاشون کردی....خندیدم. باورم نمی شد آقای خونسردی که جدی نمی گیره منو ... سر این مورد مزخرف حتی حسودم بشه.  بی که بدونه نقطه ضعفش اومد دستم. من هم می خواستم بفهمم دوستم داره اونقد که دارم؟..تو زندگی همیشه ترسم از این بوده و هست که کسی رو بیشتر از اونکه دوستم داشته باشه، دوست داشته باشم چون همیشه اینطور بوده در واقع!... و گند زدم.احمق بودم. بچه. خیلی.
بعدها دوستاش به ام گفتن که به اشون گفته بوده در حالیکه قهقهه می زده و سیگار می کشیده که بله ما هم یک عاشقیتی داریم...تا وقتی با هم بودیم نگفته بود به من اما. و به من می گفت که دختری رو دوست داره که دختره قراره بمیره. ...! داستانای چیپ و بازاری سرهم می کرد برام در این رابطه به خیال اینکه بچه و خام و ساده ام. اینا بود که ازش دورم می کرد. دروغاش. عقده هاش. من خودم کم عقده نداشتم که گیر یه آدم از خودم بدتر بیفتم. اطوار ریختنش. اینکه زور می زد خودشو دیونه و خاص و متفاوت نشون بده. و تو وجودش یه پسربچه ی کتک خورده بود همیشه. دختر بچه ی کتک خورده ی وجودم از پسر بچه هه بدش می اومد. چون یاد خودش می انداختش. از باباش می ترسید اونم. تو ۲۸ سالگی از شنیدن صدای باباش ممکن بود خودشو خیس کنه....عین الان من . دلم می سوخت و ...الان که دارم اینو می نویسم دلم به درد اومده. یاد وقتایی می افتم که گریه می کرد. ادا نبود دیگه این یکی. واقعن گریه می کرد و هق هق می زد. از دست گذشته ای که هنجار بودنشو ازش سلب کرده بود. لاجرم. همه ا ش دارم فکر می کنم این روزا که کاش الان ، که کاش این زمان باش آشنا می شدم. حالا. تو این سن. با این فکر. اونوقت می بخشیدم به خوبیاش بدیاشو. دیگه اسم نمی ذاشتم رو رفتاراش. فقط دوستش داشتم.نیست.
سوادشو دوست داشتم. علمشو. یادم می داد. چیزیایو که بلد نبودم. ازش می پرسیدم: نوستالژی یعنی چی؟ ازش می پرسیدم اگزیستانیسالیسم یعنی چی؟ توضیح می داد. می فهمیدم. خوشحال می شدم. پررو می شد!
اون روزا نت و وب اینقد رایج نبود. وقتی وب درست کرد رو یادمه. ...چیزایی می نوشتم و می خوندم. دست می زد. از پشت تلفن بوسم می کرد. می موندم این صدای بوسه اس یا عطسه. ازش می پرسیدم. بلند می خندید. خنده های مسخره ی تصنعی ا یی داشت.
خوش تیپ بود. خودش می دونست. دخترای زیادی دوروبرش بود. پسرا. دوست داشت نشون بده پسرا هم می خوانش. از اون لحاظ! عقده ی خیلی بزرگی داشت. اما خوب بود کمی. کمک رسان تا حدی.
بعد وارد یه بازی شدم. خواسته . کمی هم ناخواسته به حکم بچگی و بی تجربگی. دست دشمنانش یه نقطه ضعف داشت اونو نشونشون دادم . شاید خریت. شاید حسادت. شاید ...شاید همون عقده. شاید اصلن همون نرمال نبودن و دیونگی...بعد دید من تو بغل دشمناشم. بعد دید دشمناش دارن از دور به اش لبخند می زنن که این بود عاشقیت و مریدی که ....بعد شکست.

چند سال گذشت. بعد رفتم دیدمش. لرزید! تند تند سیگار کشید. هیچ وقت ندیدم آدمی اونطور جلوم بلرزه. دست و پاشو گم کنه. دستمو گرفت بی هیچ حرفی درو نشونم داد. بیرون کردنشم فیلم بود. ادا بود. این بود که خوب شدم ازش. دیدن ضعفش خوبم کرد. بله من بعضی وقتها تا این حد نامرد می شم.
الان دارم فکر می کنم کاش بود با صدای بمش از پشت تلفن می پرسید :
جانم؟
می گفتم: سلام
فلانی؟
می گفت: جان دلم....
رفت.
دیگه پیر شدم گمونم. عین پیرا حرف می زنم. 

نوشته شده در  جمعه دوازدهم شهریور 1389ساعت 1:32  توسط jenan

طعمهای کلیشه‌...یا اگه هوسه یکی بسه.

امروز همه‌اش تو خودم بودم. نشسته بودم رو زمین بغل قفسه‌های کتاب؛ به مبل قهوه‌ایه تکیه داده بودم و به کتابا نگاه می‌کردم. اسما رد می‌شد از جلو چشام: تقسیم..اگر شبی از شبهای زمستان مسافری..بارون درخت‌ نشین..طوبی و معنای شب..جوان خام..شیاطین..مادام بواری..خانم دلوی..آینه های دردار..بره‌ی گمشده‌ی راعی..همسایه‌ها..داستان یک شهر.....۱۹۸۴...
همینطور قر و قاتی و بی ترتیب و طبقه بندی نشده.
دلم خواست مرتبشون کنم براساس موضوع و کشور نویسنده و سبک...کاری که قبلنا می‌کردم. دیدم حسش نیست. سرم رو شونه‌هام ورم کرده بود. یه فلاسک چایی خورده بودم و هنوزم سردرد داشتم.
دیدم رغبت به خوندن هیچ کدوم ندارم. چه اونایی که  قدیما خوندم و قبلنا دلم می خواست هرازگاهی بخونم دوباره و چه جدیدایی که نخوندم و حالا حالاها دلم نمی‌خواد بخونم.
عوضش خیره شدم به نقشای قالی. حس کردم اجحاف کردم در حق این قالی. احساس کردم قبلنا دوست بودم با نقش قالیا با ترک دیوارا. با سیمانای کنده شده جا به جا. با در سطلایی که خراب می‌شد. با جهت خواب پرزای قالی. دوست بودم با همه‌ی اینا. نزدیک بودن به‎ام. حالا چند وقتیه با همه چی غریبه‏ام. بیگانگی دارم با خودم و خودش و خودت و خودمون و خ...همه.
قبلنا راحت می‎شد شکلای با مزه یا افسانه‌ای یا پر رمز و راز و جادویی دراورد از رو ترکی که تو دیوار پیچ و تاب خورده بود. می‌شد تصور کرد زنیه که دست به کمر ایستاده و دامن زمان مرلین مونرو پوشیده ...قبلنا وقتی تو خودم بودم فکر می کردم. اندیشه وول می خورد تو کله‌ام. الان فقط سکوته. ذهنم شده عین یه کاسه‎ی فلزی خالی. وول خوردن هر فکر و اندیشه‏ای توش جرینگ جرینگ صدا می‌ده  و صدای سرد فلزیش رو اعصابم خش می‌‌ندازه. تو کله‌ام فقط چشمهایی هس که بی‌هدف خیره می‎شه به نقش قالی. به شکلای مخملی مبل. به دایره‌ی آباژور...اینها فقط لحظه‎هایی‌اند که می‌دزدم از زمان.

و صدایی که هر چند دقیقه یه بار می‎پرسه: چته؟ چی شده؟ و تو بگی هیچی. و اون دست بر نداره. و تو خسته باشی. خسته...و فکر کنی که اگر جایی داشتی می‏رفتی زن؟ می‎رفتی. حتمن می‎رفتی. بچه ها رو هم نمی‎بردی. حالا که نه خانه‎ی مامانی داری که بخوادت و نه خواهری هست که بشه به‎اش اعتماد کرد و نه دوستی که دست یاری دراز کنه طرفت می‎مونی. خودت خواستی. انتخاب خودت بود این وضعیت. این روزمره‌گی . این ملال. این ...جلال بود وسط حرفاش می‎گفت: رها کنم؟! آره جلال بود...
 من اما نمی‌تونم رها کنم.

یه مربا خریدم. مربای زرد آلو. خارجیه. امشب اوردم دادم بازش کرد. با ملامت نگاه می‌کنه. یعنی داری باز پرخوری می‌کنی. یعنی چاقی و شکم....خسته بودم. گفتم می‌خوام بچشم. بازش کرد. چرا من نمی‌تونم در مربارو باز کنم؟ اگه بمیره اونوقت کی در مرباهای منو باز می‌کنه؟ کی برام آژانس می‌گیره؟ کی قسطارو می‌ده؟ کی برنامه ی تلویزونو....کامپیوترو..کی قرضارو......کی جواب آدمارو...........کی خریدارو...حتی خریدای زنونه‎ی منو..........کی بچه هارو می‌بره حموم گاهی؟ کی دخترمو می‌شوره وقتی آب داغه........کی .........همه ی زندگی.همه ی همه ی زندگی رو می چرخونه. از همه مهمتر با کی دعوام بشه؟
کی می‌شه بابام. برادرم؟ دوستم؟مَردم؟.................بعد من پیش کی گریه کنم؟...
من چمه اصلن؟ خستم. تا حالا اینقدر عمیق فکر نکرده بودم چقدر تنهام. که فقط تو دنیا اونو دارم و خودمو و بچه هام و وبمو.
اما این حسم باعث نمی‌شه که وقتی کار خونه رو می‌کنه و یه جوی درست کنه مبنی بر اینکه اون مظلوم و زن ذلیله و حس کنه زیاد مرد نیست از دستش عصبانی نشم و نخوام که تو دلم فحشش ندم..یا بدم.....الان باید بنویسم فحش بدم یا ندم؟ نمی دونم.

داشتم از مربا می گفتم. خوردم ازش. من شیرینی دوست ندارم اما این خوب بود. مثل مرباهای ایرانی شیرینیش نمی‌زد. یه جور انگار ژله بود. یاد کتاب خدای چیزهای کوچک افتادم و مادربزرگه که مربای موز درست می‌کرد و سازمان چی چی‌ان گیر می‌داد به‌اش که مرباش نه ژله اس نه مربا...خوشمزه بود. یه خرده طعم لواشک هم می‌داد. دلم خواست بخورم بازم ازش. ترسیدم بم بتوپه بعد تو صورتش دربیام.پرتش کردم رو مبل. شاید وقتی خوابید یه قاشق پر کنم بذارم تو دهنم در حالیکه می مکمش کتاب بخونم. شاید.
کی بود سعی می کرد یادم بده وسایلو پرت نکنم؟ بردارم. بذارم. کی بود؟ آها مرد قصه‌ی دیشب بود. پست قبلی.

این روزا من خیلی بد شدم. چشم چرونم شدم. نگام دنبال پسرای قشنگ می‏ره. چرا؟ نمی‌دونم. فکر کنم یکی از چیزای میانسالی باشه. چیز مثلن تبعات ..یا مشکلات یا از اینا...بیرون که پسرا زیاد دندون گیر نیستن. پسرای باب طبع و میل من البته. عوضش تو تلویزیون...یه تبلیغ هست..آگهی..یه شبکه‌ی عربی نشون می‌ده..اصلن آدم دلش می‌خواد بپره تو بغل اونی که کلاه ایتالیایی سرشه. گندمی. با ته ریش. یقه‌اش بازه. پیرن سفید. بعد زنجیر سفید انداخته رو موهای سیاه سینه‌اش..تیپ اسپانیایی. ایتالیایی. بعد آدم دلش می‌خوادش اون وقت. دس و پای آدم می‌ ره رو ویبره. رسمن. اصن آینه دسم بود همون موقع داشتم زیرابرو برمی داشتم تو چشام نگا کردم دیدم برق زدن!خنده‌‌ام گرفت؛ دندونامم برق زدن!
بعد همه‌اش فکر می‌کنم مردا پس چقدر چشم چرونن اونوقت؟!  اگه حال ما اینه. مهم نیس...باشن. منم هستم. یواشکی. ..دیروز البته اونقد عمیق بود حسم که بش گفتم.
 گفتم ببین این پسرا خیلی قشنگن می‌شه شبکه رو عوض کنی؟ ماه رمضونی معصیت نشه! 
خیره خیره نگام کرد بعد گفت ازت بدم اومد. جدی نمی‌گفت و شوخی هم نمی‌کرد.
درد من اینه که ریز و درشت رفتار اونو با بابام مقایسه می‌کنم.  بعد از ده سال هنو آدم نشدم. تا حرفی می‌زنه حس می‌کنم الان بابامه که تو روم واساده. تو روی مامانم واساده.  دادایی که نشده بزنم اونوقتا رو سر این یکی می‌زنم . اینه که جا می‎خوره از عکس العملای روانیم! به این فکر کردم که اگه بابام بود کله‎ی مامانم روسینه‌اش بود بعد از همچین حرفی. ولی خوب ما  کله ی همو نمی کنیم بابت این حرفا دیگه...پوست همو می‌کنیم. پوست روح همو. ..بعد خندیدم. چاره‌ای نبود. باید نشون می‌دادم دارم شوخی می‌کنم و در ادامه‌اش با لحن لوس و آبکی‌ایی الکی گفتم: پس چرا دیروز به من گفتی شکمت بزرگ شده؟ها؟..ببین خیلی بده این حس!!..
اصلن ربطی نداشتا. خودم برای خودم زبون دراوردم بعد از این حرف . ای ایه ایه ایه..ولی خوب ...می‌دونی گاه فکر می کنم خدا این چشم چرونیارو می ذاره تو وجودم که یخ نبندم همراش. پا به پاش. که بهانه‌ای باشه که بشه باهاش حسی تو خودم تحریک کنم. که نمیرم. که بخوام...ش.

خوابای بد دیدم. دیشب خواب دیدم عموم زنده شده. خواب دیدم. ..تو خونه‌ی بچگیامم. همه ی مرده‌ها زنده شده بودن. خواب مارمولکای اونجارو دیدم. باورتون می‌شد مارمولکا قد کورکودیل شده بودن رو دیوار؟.. نه از این کارتونیای بامزه..نه از اون حال به هم زنا..چندش آورا..بعد بعضیاشونم اونجا مرده بودن و تار عنکبوت روشونو پوشنده بود رو دیوارا...وحشتناک بودن..بعد فضله‌هاشونم بزرگ رو زمین افتاده بود... بعد زن عمو داشت تو همون آشپزخونه آشپزی می‌کرد. زن همون عموی مرده‌ام...یه پیرزنه هم بود که تو خوابم داشت می‎مرد و عروسش داشت همون طرف تو تشت لباس می‌شست و آب کفی کثیف زیر پیرزن ول شده بود... بعد یه چن تا دختر بودن......ووااااااییی کورکودیل گرفته بودن گوشتشو تیکه می‌کردن بپزن از همه چندش تر دم اشون بود که همونطور درسته می‌ذاشتن تو دیگ..............خدایا. بعد خوابام افتضاح بودن دیشب. خیلی ترسیدم.حتی چن بار بیدار شدم سرمو بذارم رو سینه‎اش بعد زورم گرفت. نمی‎دونم چرا. شاید چون اون خیلی این کارمو دوست داره . می‌گه موهات بوی خوبی می ده. می‌گه تو منبع بوهای خوبی....می‎گه ...خیلی چیزا می‎گه. خیلی شده منو بو کنه بعدش بلرزه.. بعدش رهام نکنه....بعدش بگه دیگه نمی شه رهات کرد...اما من خستم از لرزیدناش حتی...خستم از ابراز علاقه‎هاش که مال ده سال پیشه...که وقتی جمله‎ای رو می‌گه بعدیشو من تو دلم می‌گم:
- نرمکم....و در حالیکه سرم رو سینه‌اشه و دستش رو موهام؛ چشامو می‌ بندم. یه ابرمو می ندازم بالا و تو دلم می‌گم بعدیش این می شه: پشمکم...و منتظر می‌ مونم.و همونم می‎شه. بعدش واسه خودم می‌‌خندم. بی‌صدا. تو دلم. به شکل مسخره‌‌ای تو دلم می‌‌خندم.
 و عمرن اگه خوشحال باشم بابت این پیشگویی و انتظار.
-عروسکمفکر می‌کنم حالا "م" بده!
لوسکم...
فکر می‌کنم بعدیش اینه:
-بچه گربه‌ی نانازی من...
بعدی: کیتی...!
-.چشمات..وووای چشمات..
فکر می‌ کنم بعدی رو بیا:
تپلی..لبات....
فکر می‌‌کنم:
-وای وای موهات..
دستات...تنت.....
اینارو همه تو دلم تکرار می کنم وقتی سرم رو سینه‌اشه. سرمم گاهی به حالت شعر خوندن آروم آروم تکون می‌ دم! فکر می‌‌کنه دارم خودمو می‌مالونم به‌اش...این می‌ شه که رها نمی‌ کنه اونوقت اون... اینا یعنی کلیشه. واسه من.

 گاهی شده بگه:

تو کله ی قشنگت مگه چقدر فکر هست چوکولو..
.وای تو چقدر فکر منو می‌خونی..وای چقدر عمیقی....وای چه درکی داری...
..
حرفای دیگه‌ ای هم می‌زنه که کلیشه نیسن اما...اما ...اماخیلی نادرن!..خیلی کم می‌‌گدشون.همینه دیگه. وقتی کلیشه نباشه نادرمی شه حرفها. آه که چقدر نادریّتم افت کرده. این‏ وقتا هم حس می‏‎کنم داره مخمو می‎‌زنه. انگار این حرفا تو دهنش بماسه.

 ساده بگم از این انشاء‌ها خستم. کاش بفهمی چقد خستم.

این شد که  سرمو کردم تو پتو و ام پی تری روشن کردم.  واااااای اگه الان بگم مزه‌ی چی زیر دندونمه!...پووووففف. یه طعم غیر کلیشه: کورکودیل خام........با طعم زرد آلو....اوووغ! 

نوشته شده در  شنبه سیزدهم شهریور 1389ساعت 3:52  توسط jenan 

 

ور..ور...ور...ذهن من خالی شو.

امروزمم کمی مثل دیروز. دارم فکرهایی می کنم. می خوام اتاق بچه هارو بکنم اتاق خودم. کوچیکتر و جمع و جورتر و خودمونی تره. اتاق خوابم می دم بچه ها. مهدی که از حالاشم اعتراض کرده. می گه من اتاق خودمو می خوام. می خوام قالیای هالو بندازم تو اتاق آینده ی بچه ها. قالیای پذیرایی رو گردویی رنگ بخرم. همرنگ مبلها. بعد می خوام ساکت بخرم برای آباژور گنده هه که شبها زیرش بشه کتاب بخونم. این تخته رو هم یه فکری براش می کنم. از بس این پسره روش پرید فلزاش شکست و فنراش در اومد. یا می دم سمساری یا تخته می ندازم زیرش یه تشک سفت می خرم. فنری به ما نیومده. هر چی فنر توش بود رفته تو کمرم از دنده ام زده بیرون. بعدشم الان چیزای خنده داری در این زمینه رسید به ذهنم  اما روم نمی شه بنویسم. علی که رفته بود تخته ی فلزی زیرشو داه بود تعمیر یارو دراومده بود که مهندس...فلان و اینا. یعنی که بابا  ...چیز...علی بدش اومد. توپیده بود به مرده. من خندیدم. به من چه. مَردن بذار همو تیکه تیکه کنن واسه این چیز شعرا.  اصن از بهمن پارسال بلااستفاده مونده. شبا من که رو قالی می خوابم. رو زمین..پتو یا ملافه می ندازم پشت می کنم به بغل دستیم می خوابم. یعنی پشت کردن اینجا ضروریه. اگه پشتمو نکنم طرفِ طرف، رومم به دیوار نباشه خوابم نمی بره. هرچی هم علی می گه که ما شنیده بودیم مردای هوسران و خودخواه بعد از اینکه سیر می شن این ریختی می خوابن. محل نمی دم. یعنی می گه که تو کلاس آموزش قبل از ازدواجشون- ده سال پیش!- نهی اشون کرده بودن از این مدل خوابیدن چون عداوت می آفرینه....مارو که نهی نکردن. علی بچمم هم شاده ها. چیزایی یادش می مونه.
بعد می خوام این دوتا کمد قدیمی سنگینو بدم بره. با زیر رختخوابیه. جا بازتر شه. یه نفسی بشه کشید. بعدش امروز داشتم فکر می کردم سی و یه سالم شد و نشد یه فر بخرم. از بچگی دلم خواسته فر داشته باشم کیک درست کنم. اصلن برام جزلاینفک اشرافیت بود فر داشتن. اما حوصله ی فر گاز ندارم. می خوام مایکروفر بخرم برای پیتزای مهدی و دوستاش. هنوزم عکساشو می ببنم با دوستاش که  دارن پیتزایی که پختمو با کیک پز می خورن و نیشاشون بازه. بعدشم می خوام یه رو تختی براش بخرم. یه چیز خوشکل. باید برم آبادان. اینجا آچغالیه همه چیزاش.
از همه مهمتر تردمیله. اینجا از ۱۲ سال ماه یازده و نصفیش گرمه. نمی شه رفت بیرون پیاده روی. می ندازمش روبرو تلوزیون ام پی تری تو گوش روش را می رم. یه خرده دیگه از حد نیاز خارج شده تپلیّتم.
یه اتو مو هم دوست دارم. گاهی صاف کنم موهامو باهاش.

راستی موهای مها رو رنگ کردم. قهوه ای شد! رو موهای بچه تست کردم دلم نیومد موهای خودم زبر شه! از خودگذشتگی محض. هم علی هم مهدی گفتن مشکی بیشتر میاد به اش.از نظر علی که  همه ی رنگهای دنیا همرنگ موهای منه. هر وقت نظرشو می پرسم در مورد رنگی می گه این که رنگ موهای خودته. یعنی شده از کاهی پرسیدم تا پر کلاغی. بعد من موندم تو حکمت خدا که چطور این دوتا رنگ با هم. کنار هم جمع شده تو موهام و خودم خبر ندارم. یعنی چطو پس نمی بینم تو آینه! نیست که دوست نداره رنگ کنم...بعدش اینکه این میز غذاخوریه رو باید یاد بگیرن جماعت روش غذا بخورن. خریدمش مونده دکوری. بالاخره باید رو زمین بخورن که بچسبه به اشون. حالا باز ماهیو من موافقم که رو زمین خوردش یا با دست اما...اصنا شاید بری این پسره پلی استیشن۳ بگیرم. از نشستن روبرو کامپیوتر بهتره. فاصله اش بیشتره. تلویزیون قدیمیه رو می دم بپکونه.
دلم الان چیز می خواد. هیچی نمی خواد. فقط شاید ...هیچی نمی خواد همون.
موهای دخترم شبیه موهای این مداحه شده. همون که قبلنا علی گوشش می داد. یه هو داد می زنه آدم زرد می کنه. سعید حدادیان. شبیه مارادونا هم هست موهاش. و مارکز. و دیگه...ویر رنگ افتاده تو جونم نمی دونم چه رنگی کنم. اون روز با خواهرم رفتیم رنگ انتخاب کنیم واسه خودش. اون بلاخره به آرزوش رسید و نسکافه ای خرید. بعد مرده فروشندهه گفت خانم این رنگ الان مدله!! ..من بردم واسه بچه ها خیلی رنگ قهوه ای قشنگی ازش دراومد. فندقی رو با قهوه ای قاتی می کنید...از بچه ها هم منظورش زنشه. اینجا اینجوری می گن: بچه ها رو بردم..بچه هارو اوردم. ..بچه ها خوبن؟...بچه ها گفتن...بچه ها یعنی زنم. خانمم. همسرم..همون عیال و منزل و بی ادبی و ضعیفه و اینا...فکر کردم بچه هاشم که لابد آرایشگره. یا شاگرد آرایشگره. ..از مدله هم منظورش این بود که بگه مده...کللن روز خوبی بود اون روز. روزی که شبش موهای خواهرم و دخترمو رنگ کردم.
الانم دخترم تفنگ گرفته دستش. به پدر و برادرش شلیک می کنه. کللن روم سفید با این دختر بزرگ کردن. نمی دونم به کی رفته اینقدر وحشیه. نمی دونم. 

نوشته شده در  شنبه سیزدهم شهریور 1389ساعت 22:53  توسط jenan 

بچه هات رو اندازتن. مواظبشون باش.

من دراز کشیدم رو شکمم. دخترم هی می پره روم. رو جای جای تنم ضرب می گیره. دو دستی. خوشش اومده. خوشحالم که خوشش اومده. باباش می گه بزن بابا .بزن. حق داری. هیچ جای دنیا مامان به این کیفیت پیدا نمیکنی. سرمو کردم تو بالش می خندم. حرفهای خیلی خنده داری هم می زنه. که بهتره نگم. پسرمم میاد. می گه نامردا. دارین می خندین..منو چرا صدام نکردین. اونم شروع می کنه پریدن روم...دوتاشون لیز می خورن. باباشون دور از چشمشون ضربای خصوصی می گیره...درد می گیره.بچه ها محکمتر می زنن. به همه اشون می گم پدر سگا یواش...به باباشونم می گم مرتیکه هیز..می گه من؟ چشمان ناقصی دارم!
یعنی که چشماش ضعیفه.یعنی چطور هیزه در حالی که چشماش ضعیفه! قیافه اش شده عین اون گربه هه تو کارتن شرک. وقتی مظلوم نمایی می کرد...می زنم تو سرش.
اونموقعها بابام می خواست ازم ماساژش بدم. می گفت رو کمرم راه برو دختر..هی لیز می خوردم می افتادم. .پسرم شیطنتای پسرونه می کنه. کف پامو قلقلک میده. با کف پا می زنم تو شکمش..می گه آخ ! مامان نامرد...می گم فکر کردی..
اونموقعها مامانم از من و خواهرم می خواست روش رو بپوشونیم. ما ازلباسا شروع می کردیم. هرچی لباس تو کمد بود می ریختیم رو مامانم. بعد جورابارو هم برمی داشتیم. یادمه یه بار که مامانم زیر تلی از لباس و ملافه و پتو دفن شده بود بی بی ام اومد تو. دید تو دست خواهرم که سه سالی از من کوچیکتره یه لنگه جورابه که قصد داره اونم به عنوان آخرین رو انداز بندازه رو مامانم!  یادمه پرسید کو مامان؟ من به اون تپه اشاره کردم .بی بی مامانمو هی صدا زد . از مامانم صدایی در نیومد. شاید نگران شد که اون تل رو حفر کرد رسید به صورت قرمز و عرق کرده ی مامانم که از خنده  تو خودش جمع شده بود. الان من او مدلی می خندم. بی صدا.تو خودم.وقتی بچه هام می شن رو اندازم.  

 نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم شهریور 1389ساعت 1:21  توسط jenan 

خیلی سعی کردم بخوابم نشد. خواستم کلداستاپی چیزی بخورم بلکن بخوابم این آقاهه نذاشت. گفت کلیه هات ممکنه هنگ کنه. خو باشه. می دونمم که کوپن نوشته های امروزم تموم شده؛ لکن مرا  از تمام شدن کوپن خیالی نیست.از بلاگفا بپرسین اصلن. خواستم کتاب بخونم اما دکترم گفته نخونم. فکر می کنید دارم چیز شعر می بافم بازم؟ نه به مولا.
اومدم بگم که این دکتره که آقاهه اصرار داره منو ببره پیشش -بازم -با بقیه فرق می کنه. هرچی کردم سرم داد بزنه یا به آقاهه ی روشنفکر که زن افسرده اشو می بره پیش روانپزشک حاذق و رنجشی زین بابت هم نداره دربیاد بگه که بابا ورش دار تحفه اتو ببر خونه قرمه سبزیشو بپزه ...درنیومد. هر چی جینگولک بازی دراوردم و ادای آدمهایی که قراره به زودی خودکشی کنن رو دراوردم ککشم نگزید. هرچی نامربوط گفتم و عورت خلی رو به حد اعلای خودش رسوندم فقط لبخند زد. قبلیا بازی می خوردن ازم. تو دلم به ریش و گیس همه اشون می خندیدم. و دلم خنک می شد که تو ذوق آقاهه خورده که از پسم برنیومده هیچ کدومشون. نگران می شدن و به آقاهه می گفتن از دست رفته این زن. چرا نمی بری بستریش کنی..شوک..خنگا.
 تو هوا شکل می کشیدم و اینا ..این یکی اما سفارش دکتره. دکتر دوست مهندسه. وقتی دکتری سفارش دکتر باشه کشک نمی شه که. مهندس آقاهه امونه. دکتر دوست دوران دبیرستان مهندسه. 
بعدش حس کردم عاشقش شدم! امشب رفتم تو حیاط ته وینستونه رو دراوردم و بعدش دندونامو با صابون شستم. یعنی مسواکو کشیدم رو صابون. چندتا شیار درست شد رو صابون. مسواکو کشیدم رو دندونام. لثه ام یه خورده زخم شد. صابونش وینولیا نبود البته -مهرزاد- . بعد قرقره کردم با دم کرده ی دارچین. حال داد این محو آثار جرم. لباسارو کندم تو همون حیاط و دوش گرفتم با شلنگه و لرزیدم و ملافه رو از رو طناب برداشتم پیچیدم خودمو توش و به روانپزشکه فکر کردم که موهای جوگندمی خوشرنگ و حالتی داره. و نگاهش که آدمو لخت می کنه بی که دستش بزنه. بی که آدم را دست بزند. برهنه. نه که لباستو بکنه -که بد هم نبود می کند- منظور اینه که چیز.... منظور همانی است که الان شما گرفتیدش.
بعد آخرش در بیاد به ات بگه: تو هیچیت نیست خانم-البته شما بگه تو گفتن مال ما بی تربیتاس- از من سالمتری دختر. کتاب کمتر بخون فقط. به آقاهه بگه این خانم شما کتاب زده شده مهندس جان...همین. چند وقتی بیارش تو همین دنیا. "چند وقتی بیارش مطب"..کاش اینو می گفت. اصن نکرد بگه بازم بیارش. چیزی که بقیه اشون می گفتن که مثلن فلان وقت بیارش ببینیم اسکیزوفرنیش بدخیم شده یا نه..موهاشو جوید بالاخره یانه... نامرد هیچ نگفت. گفت برو زندگیتو بکن دختر. احمق خوش تیپ.
همه ی بروبکس رو هم می شناخت از هدایت و کافکا گرفته تا فرهاد جعفری! تا لاهیری. تا همه و همه و همه. خورد تو ذوقم از دستش. رفته بودم تفریح اما یه خرده گوشم پیچونده شد. دلم خواست نزدیک بشم به‌اش. پولی ام که باشه می ارزه. برم پولامو جمع کنم از فردا؛برم مطبش بشینم نگام کنه و من براش بگم که اگه این لعنتیا نبودن چه خوشبخت بودم حالا. کتابارو می گم.
اما مچل اینجاس که  این آقاهه که از نظر من اون و رفیقش- دکتر سجاد- یه باکیشون هس که حاضرن با من تا کنن، خیلی حرف گوش کنه تو ای زمینه ها. وقتی دکتر سجاد بگه نبرش دیگه علی جان. علی جان عمرن اگه ببردم. من هم تنهایی حوصله ام نمی شه برم. چون تو این شهر نیس که دکتره. کمی اونور دنیاس...می رم اما. شده شروع کنم جویدن کاغذ می رم.

فقط می ترسم از خودم. من بی جنبه و ظرفیتم. زود عاشق می شم. عاشقم که بشم خطرناک می شم.

پ.ن: پای چپم درد می کنه از سرمای توی حیاط..من هم سردم می شه درسته.

 ترانه ای که الان تو گوشمه. خیلی هم قشنگه و دوست داشتم شما هم بشنوید. اما چون تو شماها یه مسلمون نیس بگه به ام که چطو آپلود کنم موسیقیامو..خودم می شنومش . خسیسای یاری نرسون. 

 نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم شهریور 1389ساعت 4:41  توسط jenan 

مساله تُن.

الان اومدم نماز بخونم تو رکوع اول متوجه شدم ام پی تری روشن مونده تو گوشم. فتوایی در این باب هنوز داده نشده؟! پس این مراجع چیکاره ان.
نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم شهریور 1389ساعت 5:38  توسط jenan 

و تو چه می دانی بار آخر کدامین بار من است؟

امروز دستم سوخت. درد گرفت. دلم می خواست یکی باشه حداقل نشون بده نگرانمه.  نه که نبود. اما خیلی طول کشید ابراز نگرانیش و خیلی خونسردانه. انگار که لیوانی ارزان قیمت شکسته باشد. از همون لیوانای سس مثلن. همینا که دلت می خواد بشکنن یا موقع عصبانیت از عمد می ذاریشون دم دستت پرتشون می کنی.
این شد که دردو بهانه کردم و گریه کردم. از درد و سوزش هم نبود فقط. گرچه تا دو سه ساعت زق زق می کرد. عین جای بریده ی عضوی. الان تاولای بدی زده. فردا با  بچه ها چیکار کنم با این دست معیوب. دراز کشیدم رو مبله ی روبرو تلویزیون و به اخبار گوش می دادم و به بهانه ی درد دستم گریه می کردم.
داشت می گفت سارکوزی کولی هارو از فرانسه اخراج کرده. بلغاریها و رومانی هارو. من با کولی ها نسبتی ندارم. هیچ آشنای بلغار یا رومانیایی ندارم اما براشون گریه کردم.
 بعد همه اعتراض کردن و متهمش کردن به بدرفتاری با خارجیها. بعد نشون می دادشون که زیر بارون نشستن و پلیس میاد زیر بغلشونو می گیره بلند می کنه...گریه کردم. دیدمشون  و گریه کردم. یاد انتخابات خودمون افتادم نمی دونم چرا...بعد از درد گریه کردم.
اخبار داشت می گفت تونی بلرفلان. دیگه نشنیدم. چونکه حواسم رفت به لباس مجریه که قشنگ بود و اما از مجریه بگم که  هی تپق می زد و دلم براش سوخت و گریه کردم... بعد سر سریال دیدن که  زن تقریبن نزدیک 50  ساله ی تو سریال متوجه می شه شوهرش به این خاطر طلاقش داد که با خواهر کوچیکه اش که خودش بزرگ کرده ازدواج کنه  واینکه زنه به شوهرش می گفت که چرا 30 سال پیش خیانت نکردی..چرا 20 سال پیش که زندگی هنو پیش روم پهن وفراخ وگشاد (بی ادبیاش از منه . شما بزرگین منو می بخشین. اوچیکیم)  بود خیانت نکردی..الان که دیگه به پایان نزدیکم ..و اینکه تو منو مث یه ملکه کردی..یعنی مث یه ملکه بام برخورد داشتی در ماشینو واسم باز می کردی و  د آخه نامرد دیوث خواهر مادر فلان... چرا این طوری تا می کنی با من..عمرن اگه اینطور گفت. الان دیگه متوجه شدین که من اینو اضافه کردم چون الان به نظرم زندگی یه تخم اویزون میمونه در اصل...گفت که ..بعد یه هو دسش می ره رو شماره خواهرش که هون شب قصد داش بره بیروت تو بغلش گریه کنه و زنگ گوشی خواهره که تو کمد قایم شده بود به گوش می رسه و خواهر کوچیکه خودشو می ندازه رو پای بزرگه و من گریه کردم آ...یعنی یه جعبه دستمال کاغذی رو تموم کردم پای این صحنه...بعد شوهر عین همون میمونه که گوزیده البته  اون وسط می خواست که سر وسامون بده اوضاعو...حالا ولش کن...بعد دستمو گرفتم روبرو باد کولر. اونجاهایی که نسوخته بود از درد کرخت شد و اونجاهایی که سوخته بود خنک..این شد که گریه کردم. از درد اونجاهایی که سرما کرختش کرده بود. از درد اینکه جاهاییم که درد ندارن هم به وسیله ی اینکه می خوام جاهایی که درد دارن و خوب کنم  دردناک می شن. یعنی از این بابت که چرا نمی شه لحظه ای بی درد زیست؟ وقتی سوخته هاتو خنک می کنی نسوخته هات کرخت می شه از همون سرمایی که واسه سوخته هات مفیده. مفهوم که شد؟
بعد دیگه اینکه رفتم به این مناسبت دوتا بشقاب برنج زدم با دوسه تا ماهی وگوجه سرخ شده و دوتا لیمو با پوست و  یه ته پپسی. با همین دست معیوب به خدا. بعد طرفمون داش می خندید به قول قزوینیا که...
بعد اینکه به جون خودم من پیر شدم رفت..
پ.ن:
گفتمش مرد پاشو ببرم حموم دسم سوخته  می سوزه شامپو بزنم..بوی ماهی وسگ مرده گرفتم از دست ماهی تمیز کردن..گفتش زن مرا با حمام تو کاری نیست خوب این یک شب را نرو حمام. گفتمش در همه کارها ناتمامی..

پ.ن: امروز مامانم زنگ زد. چن وقتیه به هیچ کدومشون زنگ نزدم. خبری ندادم و نگرفتم. سرد. خیلی سرد باش حرف زدم. یکی دو دقیقه گوشیو تو سکوت نگه داشت بعد گفت سلام برسون. گوشیو گذاشتم. بار آخر خیلی زخمیم کردن. بار آخر؟ ....

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم شهریور 1389ساعت 2:33  توسط jenan 

نمی دونم چه اصراری دارن مردا که برن لوازم آرایش بفروشن؛ در حالیکه وقتی ازشون می خوای برات کرم بدن بیارن چشماشونو طوری گرد می کنن و می گن که کرم بدن؟!!  انگار که ازشون خواستی یه کرم برای دراوردن ریش بدن به ات..بعدشم برمی گردن می گن مگه کرم بدن هم تو این دنیا وجود داره اصلن؟! آخرشم می رن یه دونه از اون کرمای دست و صورت رو برمی دارن گردنشونو یه وری می گیرن میگن ببین این به کارت میاد آبجی؟...چه کاریه خوب. برید فوتبالتونو ببینید خوب.

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم شهریور 1389ساعت 18:34  توسط jenan

گذرا

این حالت لابد مال سیزده چهارده سالگیه. حالت بی هویتی و عدم ثبات در شخصیت؛ واسه همین آدم روش نمیشه بنویسه که دلش می خواد بشه از این دخترا و زنهایی که بلدن قشنگ حرف بزنن. مهربون. ظریف. جذاب: بگن شبت قشنگ عزیزم. بگن عسیسم. بگن ... توک زبونی. با نمک. مثلن همین دوستام. بچه گونه حرف می زنن. من روم نمی شه. مخصوصن با زنها. با مردا چرا کمی بلدم. می دونم چطو می شه یه مردو تا سر حد خون بالا اوردن جذب کرد! طوری که تو 60 سالگی راه بره و بگه دیشب من جوون شدم دختر...همه اش سودای دل گوش می دادم و به  تو فکر می کردم. این جریان البته مال ۵ سال پیشه الان دیگه نمی دونم از پسش برمی آم یا نه و اینکه  مرد بعد از مدتی البته زده نشه و فرار نکنه!  الان این ربط نداشتا همینطور اومدش تو ذهنم. اما نوبت زنها که می شه جدی می شم ..واسه بچه ها هم راحتم. قبلنا قرار بودش برم رادیو واسه یه برنامه‌ی کودک جیغ جیغونه که مثل همه چیه زندگیم گند زدم بش. با این اوصاف من دلم می خواد زنونه و لطیف و مهربون باشم. کاش روانپزشکه یادم بده. پول مفت که نمی دم بش!
پ.ن:
بیکارم آ.

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم شهریور 1389ساعت 19:36  توسط jenan